سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۴
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام رایا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شدما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دلکز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهیجز سر […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۵
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام رابر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرودتوحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکندتا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشودماخولیای مهتری سگ […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام راوین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خواندهئیدر بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروختهگر پختهئی خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان […]

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
جز شمع کافوری مخوان آن سرو سیم اندام را
کز تن چو پیراهن کشد روشن کند حمام را
گیسوی مشکین بر تنش گویی نهاده باغبان
بهر شکار بلبلان بر خرمن گل دام را
نبود شب مهمانیش حاجت به شمع افروختن
کز رخ فروغ صبحدم بخشد نماز شام را
از عام دین و دل برد وز خاص زهد و معرفت
گسترده دامی خط […]

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
تا چند […]

قاآنی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱
صدشکر گویم هر زمان هم چنگ را هم جام را
کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی
کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن
آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
چون مرغ […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را
بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را
پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی
لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را
ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل
آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را
گفتی دهیمن عاقبت می از کف سیمین خود
جان سرختی […]

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴
ساقی همان به کامشبی در گردش آری جام را
وزعکس می روشن کنی چون صبح صادق شام را
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
کار طرب را ساز ده واصحاب را آواز ده
در حلقه خاصتان مکش این عام کالانعام را
زان حلقههای عنبرین آرام دلها می بری
آشوب جانها […]

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۴
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم
کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن
یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده
تا خورد […]
