گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

وین جامه ی نیلی ز من بستان و در ده جام را

چون بندگان خاص را امشب بمجلس خوانده ئی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را

خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

گر پخته ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را

در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان

در حلقه ی زنجیر بین شیران خون آشام را

چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته ام

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را

یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

گر در کمندم می کشی شکرانه را جان می دهم

کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن

باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را

گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب

ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را