گنجور

 
کمال خجندی

کردند ید آن زلف و رخ دلهای بی آرام را

بهر شکار بلبلان بر گل نهادی دام را

پیش گل اندام تو دارد گل اندامی ولی

لطفی نباشد آنچنان اندام بی اندام را

ساقی رسید ایام گل خالیست از می جام مل

آن به که در دوری چنین خالی نداری جام را

گفتی دهیمم عاقبت می از کف سیمین خود

جان سوختی تا کی دهی این وعده های خام را

حسن جهانگیرت چو کرد آن زلف دور از پیش رو

دادی به یغما روم را کردی پریشان شام را

گه گه که از لب چاشنی با هر دعاگویی دهی

از بهر من داری نگه زیر زبان دشنام را

أو زلف بشکست و کمال از توبه و زهد و ورع

زنار چون ببرید یار او هم شکست اصنام را