گنجور

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۷ - یفعل الله مایشاء‌، و یحکم مایرید

 

همه فانی شویم و تو باقی

همه مست توایم و تو ساقی

سنایی
 

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » آغاز کتاب

 

رمقی مانده روح را باقی

اِدر الکأس ایّها السّاقی

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » حکایت دوم

 

کند اکنون درنگ در باقی

ساغر و باده در کف ساقی

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » حکایت دوم

 

نوش و شاباش در لب ساقی

کرده از روزگار در باقی

حمیدالدین بلخی
 

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳ - معراج پیغمبر اکرم

 

جامش اقبال و معرفت ساقی

هیچ باقی نماند در باقی

نظامی
 

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۵ - دعای پادشاه سعید علاء الدین کرپ ارسلان

 

باده چون خاک را دهد ساقی

نام دهقان کجا بود باقی

نظامی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۱۲

 

دوش در سلک صحبتی بودم

گوش و چشمم به مطرب و ساقی

پایمال معاشرت کردم

هر چه سالوس بود و زراقی

گفتم ای دل قرار گیر اکنون

[...]

سعدی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حکم سقط گرفته باشد از او کاری نیاید و ابداً محجوب ماند که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی.

 

چون ملک بر فلک شوی باقی

حقت از خمر جان شود ساقی

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۴ - در بیان آنکه خوشی‌های دنیا که درمان می‌نماید در حقیقت درد است، و شیرینی‌اش تلخ است و خوبی‌اش زشت. ناری است نه نوری، لاجرم به دوزخ می‌برد که اصل اوست که کُلُّ شَیْءٍ یَرْجِعُ اِلَی اَصْلِهِ. و در تقریر آنکه اولیا را مقام نه دوزخ است و نه بهشت چنانکه می‌فرماید فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ. اگر کسی که نزد پادشاهی رود برای سود خود از پادشاه امیری و منصب طلبد پادشاه را برای خیر خود دوستدار باشد نه برای نفس پادشاه. به خلاف کسی که عاشق شاهدی شود از او مال نطلبد بلکه مال خود را فدای او کند. غرض او از شاهد شاهد باشد نه خیر او. پس زاهدان از ترس دوزخ و سود بهشت خدا را می‌پرستند و اولیاء به عکس ایشان خدا را برای خدا می‌پرستند و در بیان آنکه هرکه تن را نکشت و زبون نکرد آخر کار علف دوزخ شود. آدمی در حقیقت جان است و خود را تن پنداشته است چنانکه سنایی فرموده است. «تو جانی و انگاشتستی که جسمی---- تو آبی و پنداشتستی سبویی». خودی اصل را گذاشته است و تن بیگانه را که دشمن است و از او خواهد جدا شدن روز و شب می‌پرورد و خود را بینوا و گرسنه و برهنه می‌دارد.

 

انامت و وجهه باقی

هو بعدی لنفسه ساقی

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۵ - در بیان آن که پاکی باطن را آبَش شیخ است. لابد که ناپاک از آب پاک شود. حرفت‌ها و صنعت‌ها که کمترین چیزهاست بی استادی و معلّمی حاصل نمی‌شود، شناخت خدای تعالی که مشکل‌ترین و عزیزترین کارهاست و بالای آن چیزی نیست از خود کی می‌توان بدان رسیدن؟ حق تعالی برای آن کار نیز معلمان پیدا کرد و آن انبیاء و اولیاء‌اند علیهم‌السّلام بی حضرت ایشان آن کار به کس میسّر نشود. آنکه بی استاد دانست نادر است و بر نادر حکم نیست و هم آن نادر برای آن است که خلق دیگر از او بیاموزند و چون آموختند و به مراد رسیدند، چه از غیب و چه از استاد. باز نباید گفتن به مرید واصل که از آن شیخ که تو یافتی من نیز بروم و از او طلب دارم از تو قبول نمی‌کنم. همچنان که نشاید گفتن که من از پیغمبر و یا از شیخ نمی‌ستانم بروم از آنجا بطلبم که ایشان یافتند. از این اندیشه آدمی کافر شود زیرا این همان است، مثالش چنان باشد که شخصی چراغی افروخته باشد دیگری هم که طالب چراغ باشد گوید که من از این چراغ نمی‌افروزم چراغ خود را بروم از آنجا بیفروزم که تو افروخته‌ای، این سخن نه موجب مضحکه باشد؟

 

گردد از خود فنا به حق باقی

خود به خود حق شود ورا ساقی

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۱ - در بیان آن که هر نبی و ولی که به عالم آمد و می‌آید نفحه‌ایست از حق تعالی. هر که را از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنان که پیغامبر فرمود که اِنَّ لِرَبِّکُمْ فِی اَیّامِ دَهْرِکُم نَفَحاتٍ الا فَتَعْرِضوا لَها. و در تقریر آن که بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او می‌افزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را به تعیین نمیدانند تا به ظاهر شکرش به جا آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و می‌بیند که همه از او زنده‌اند و بر کار اند. همچنان که درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بی‌خبر اند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما او میداند. همچون غلامان سه ساله و دو ساله و یک ساله که خواجهٔ خود را ندانند، الا خواجه میداند که غلامان اویند

 

دایماً باقئیم از آن ساقی

می حق روح را کند باقی

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۱ - در بیان آن که هر نبی و ولی که به عالم آمد و می‌آید نفحه‌ایست از حق تعالی. هر که را از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنان که پیغامبر فرمود که اِنَّ لِرَبِّکُمْ فِی اَیّامِ دَهْرِکُم نَفَحاتٍ الا فَتَعْرِضوا لَها. و در تقریر آن که بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او می‌افزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را به تعیین نمیدانند تا به ظاهر شکرش به جا آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و می‌بیند که همه از او زنده‌اند و بر کار اند. همچنان که درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بی‌خبر اند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما او میداند. همچون غلامان سه ساله و دو ساله و یک ساله که خواجهٔ خود را ندانند، الا خواجه میداند که غلامان اویند

 

چون در این دو دیار شد ساقی

چشم بگشا اگر ز عشاقی

سلطان ولد
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode