گنجور

 
سلطان ولد

زان سبب آفریدت او مختار

که تو باشی زرای خود برکار

قدرتت داد بر همه اشیا

جبر بگذار و شو مطیع او را

غیر انسان ز دیو و از پریان

از جماد و نبات و از حیوان

هم زخ اک و ز باد و آب و زنار

از بد و نیک و از گل و از خار

نیستشان اختیار و مجبوراند

همه مشغول آنچه مأموراند

نار سوزاند و کند گرمی

زاب آید تری و هم نرمی

آید از هر یکی دگر کاری

برگ گل کی خلید چون خاری

بهر آنشان که ساخت الرحمن

کار دیگر نیاید از ایشان

لیک تو که زنسل انسانی

هرچه خواهی کنی و بتوانی

پای از آن داده تا براه روی

سوی طاعات و بر روانه شوی

هست در حکم تو دو دست و دو پا

راست نه دست و پای را برجا

تو بیاراه کژ مرو که بداست

بجز از راستی مگیر بدست

دادت آلت که کار خیر کنی

سوی راه صواب سیر کنی

تو بعکس از چنین نکو آلت

گردن خود زنی بهر حالت

آلتت داد بهر معماری

تو خرابی کنی و بدکاری

نیکوئی کن بآلت ار مردی

گرم رو باش و بگذر از سردی

جرم خود را مگو که از قدر است

اینچنین اعتقاد چون ق ذراست

رو مکن بر قضا حوالۀ آن

کز تو می آید آن خط ا و زیان

جرم خود بر خدا منه دیگر

گوش خود را مکن بقاصد کر

بر خدا این گمان بد است عظیم

که کند بیگناه را بجحیم

هیچ دونی روا ندارد این

که کشد بیگناه از کس کین

گر زند بیگناه کس کس را

همه لعنت کنند آن خس را

پس تو این خلق چون روا داری

بر خدائی کزو رسد یاری

اعتقاد بدت چو این باشد

خور دین بر تو نور کی پاشد

گر ترا درد و رنج پیش آید

وز پی ذوق نوش نیش آید

تو یقین دان که کرده ای کاری

زان سبب میکشی چنین باری

لیک آن جرم را نمیدانی

تا از آن آیدت پشیمانی

توبه کن زود و ناله کن بخدا

گو که دانم یقین که هیچ جز

نرسد بیگناه بر سر کس

توبه کردم توئی پناهم و بس

تا نیاید زمن چنان جرمی

کی رسد در پیش چنان غرمی

زان گناه ارچه من نمیدانم

توبه کردم ببخش بر جانم

چون جزا با گنه نمیماند

بخشد آنکس که جمله میداند

جرم تخم است هر که آنرا کاشت

حق از آن طرفه صورتی بنگاشت

دانۀ جرم را بپوشانید

کرد آنرا نهال و رویانید

هر یکی دانه است شکل دگر

همچو ریحان و همچو نیلوفر

شد ز هر تخم صورتی پیدا

که نماند بتخم ای جویا

همچنین جرمها و طاعت ها

جمله بخشند در زمین خدا

می نماند جزا بنقش گناه

اینچنین کرده است حکم آله

عدل هر جرم را جزائی داد

صورتش بر خلاف جرم نهاد

نی ز دانه شجر همیزاید

نی ز نقطه بشر همیزاید

هیچ ماند بدانۀ شجری

هیچ ماند بنطفۀ بشری

هیچ دزدی بدار میماند

هیچ گلشن بخار میماند

همچنین دان که شرو خیر ترا

بیعدد صورت است در بیجا

صورت شر و شور گشت جحیم

صورت برو خیر خلد نعیم

گرچه در خیر رنج تن باشد

حق بر آن رنج گنجها پاشد

رنج تن صحت دل و جان است

اینچنین درد عین درمان است

رورکی چند رنج را بگزین

ترک دنیا کن و بخور غم دین

تا رهی عاقبت ز حبس عمی

از خودی بگذری رسی بخدا

خود تو خانه ‌ ایست در بسته

بر تو آن عاریه است و بربسته

رو بر او دل منه اگر جانی

ورنه آخر بزیر او مانی

چونکه خواهد خراب گشت آخر

از چه ای روز و شب ورا عامر

استنش مینهی که تا پاید

خود نپاید ولی فرود آید

بکباب و شراب آبادان

میکنی تا نگردد او ویران

چون برای فناش ساخت خدا

کی پذیرد وی از علاج بقا

صد هزاران چو تو چنین کردند

تن خود را بنازپروردند

چرب و شیرین و نعمت بسیار

داده تن را که تا شود پادار

سودشان خود نکرد و کرد زیان

خانه شان شد خراب ناگاهان

همه در زیر خانه پست شدند

زانکه از جام جسم مس ت بدند

بیهده رنج بروی از چه بری

ترک تن گوی تا بعرش پری

ترک تن هر که کرد زنده بماند

بی فرس در جهان جانها راند

ترک او دان که عین یافتن است

گمره است آن کسی که بند تن است

در زمین هر که دانه ‌ ای انداخت

صد عوض یافت چون یکی را باخت

دانۀ عمر بهر حق در باز

تا که بر تو خدا کند در باز

عمر معدود تو شود بیعد

عیش محدود بر دهد بیحد

عمر فانی رود شود باقی

گرددت در بهشت حق ساقی

هر که در ترک برگ خود بیند

ترک را او بعشق بگزیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode