بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول
چونکه بهرام شد نشاطپرست
دیده در نقشِ هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شمّاسی
خیمه زد در سواد عبّاسی
سوی گنبدسرای غالیهفام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشکِ سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بویی چو باد شبگیری
تا ز دُرج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترکچشم هندو زاد
نافهٔ مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
تا جهان ممکن است جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکرگوارَش عود
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خردهکاران و چابکاندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیفسرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سربهسر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکهٔ سیم؟
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپیدکار شوی
بازگویی ز نیکخواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کهاحوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ار زانکه باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مُرد، خوشنودم
مَلِکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنجها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاهپوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گلِ باغ بود مهماندوست
خنده میزد چو سرخ گل در پوست
میهمانخانهای مهیا داشت
کهز ثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هرآن شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش برآن قرار گذشت
تا نشد عمرش، از قرار نگشت
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت ِ بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بیمصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله میکرد از اختران سپهر
کهآسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی، چه بازی کرد!
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران
بر زمین یارایی کهرا باشد؟
کهآسمان را به تیشه بتراشد؟
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکهرا دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو؟
گفت: بگذار، از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو، بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داریام معذور
کهآرزوییست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابههای پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون ز حد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بیقراری من
گفت شهریست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیتخانهٔ سیهپوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکه زان شهر باده نوشکند
آن سوادش سیاهپوش کند
آنچه در سرنبشت آن سَلَبَ است
گرچه ناخوانده قصهای عجب است
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون برآن داستان غنود سرم
داستانگوی دور شد ز برم
قصهگو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بُد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سویی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد، دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرایی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوبروی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکویی و نیکرایی او
راه جستم به آشنایی او
چون به همصحبتیش پیوستم
به کلهداریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهایی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دیبا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانهٔ خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کارِ خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکشها ساخت
وانچه من دادمش بههم پیوست
پیشم آورد و عذرخواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهرسنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود؟
چیست پاداش این خداوندی؟
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بوَد
هم در این کفه کمعیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست؟
پختهتر پیشم آی خامی چیست؟
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ؟
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانهٔ خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد کهآگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وامداریِ تو
نرسیدم به حقگزاری تو
دادیام نعمتی دگرباره
جای شرم است، چون کنم چاره؟
دادهٔ تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به دادهٔ خویش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبُوَد بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست، بیار
ور نه اینها که دادهای بر دار
چون قویدل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصهٔ شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
تا بدانم که هر که زین شهرند
چه سبب کز نشاط بیبهرند؟
بیمصیبت به غم چرا کوشند؟
جامههای سیه چرا پوشند؟
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیدهدلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقت است کانچه میخواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز تا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همیشد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری ز آدمی بُرید مرا
سوی ویرانهای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهایی به گرد سله مار
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوهای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموشست
از چه معنی چنین سیهپوشست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
آن رسنکش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسنبازی
شمعوارم رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمیشد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خرِ بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن بتاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کارسازم شد و مرا بگذاشت
کردم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زَهرهٔ آن کهرا که بیند زیر؟!
دیده بر هم نهادم از سرِ بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سرتاپای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخههای درخت
پایها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میانْ غاری
هردَم آهنگ خارشی میکرد
خویشتن را گزارشی میکرد
هر پری را که گرد میانگیخت
نافه مشک بر زمین میریخت
هر بن بال را که میخارید
صدفی ریخت پُر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آب
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورَد چو نخجیرم
ور کنم صبر، جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بیوفایی ز ناجوانمردی
کرد با من دمی بدین سردی
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من
مگر اسباب من ز راهش برد؟
به هلاکم بدین سبب بسپرد؟
به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطرگه بدین توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشییی که بود رمید
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قویپای را گرفتم پای
مرغ پا گِرد کرد و بال گشاد
خاکییی را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفرساز و او مسافرسوز
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سایه هم نشستی کرد
اندک اندک نشاطِ پستی کرد
تا بدانجای کز چنان جایی
تا زمین بود نیزه بالایی
بر زمین سبزهای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشههای بد داده
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
روضهای دیدم آسمان زَمیاش
نارسیده غبار آدمیاش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقههای کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمههایی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمهای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه آب
چون درمهای سیم در سیماب
کوهی از گرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه یاقوت سرخ بد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سویی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
حور سر در سرشتش آورده
سرگزیت از بهشتش آورده
ارم آرام دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
من که دریافتم چنین جایی
شاد گشتم چو گنج پیمایی
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
گِرد بر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضههای دیده نواز
میوههای لذیذ میخوردم
شکر نعمت پدید میکردم
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر میگفتم
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زُهره صبح چون شکوفه شکافت
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسودهتر ز باد بهار
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزهها در افشانی
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
یک جهان پر نگار نورانی
روحپرور چو راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلی چو لاله در بستان
لعلشان خونبهای خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمعهایی بهدست، شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشی و رعنایی
با هزاران هزار زیبایی
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
آفتابی پدید گشت از دور
کهآسمان ناپدید گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
سرو بود او، کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست
پر سهی سرو گشت باغ همه
شبچراغان با چراغ همه
آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او، قیامتی برخاست
پس به یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گل سرافکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست
مینماید که شخصی اینجا هست
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
آن پریزاده در زمان برخاست
چون پری میپرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
من بدان گفته هیچ نفزودم
کهآرزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاووس
آمدم تا به جلوهگاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایهٔ بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهماندوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دستپرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشتهخوی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی؟
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خواندهای فسانه مگیر
همهجای آنِ تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شوی آگه ز نهانی من
بهره یابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاکِ تختپایهٔ تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان به برم
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوشزبانیها
کرد بسیار مهربانیها
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهایی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هر نسفتهدُری دری میسفت
هر ترانه ترانهای میگفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پَر در آمد به پای و پویه بهدست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا «مکن» بیش گفت، بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق میباختم به بوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
گفتمش دلپسند! کام تو چیست؟
نامداریت هست، نام تو چیست؟
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را به هم بوَد خویشی
ترکتاز است نامت این عجب است
ترکتازی مرا همین لقب است
خیز تا ترکوار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل بر خوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه میگفت وقت بازی تست
هان که دولت به کارسازی تست
خنده میداد دل که وقت خوشست
بوسه بستان که یار نازکشست
چونکه بر گنجِ بوسه بارم داد
من یکی خواستم، هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بیوفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
زین کنیزان که هر یکی ماهیست
شب عشاق را سحرگاهیست
آنکه در چشم خوبتر یابی
وآرزو را درو نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولاییات کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نو خواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد بهناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماهروی مانده شگفت
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
او همیرفت و من به دنبالش
بنده زلف و هندوی خالش
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
دیدم افکنده بر بساط بلند
خوابگاهی ز پرنیان و پرند
شمعهای بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها به بر در آوردیم
یافتم خرمنی چو گل در بید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
غسل گاهم به آبادانی کرد
کز گهر سرخ بود و از زر زرد
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاطگاه برون
بود یکیک ستاره بر گردون
در خزیدم به گوشهای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
آهوی شب چو گشت نافهگشای
صدفی شد سپهر غالیهسای
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابر و باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
باد میرفت و ابر میافشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
لعبتان آمدند عشرتساز
آسمان بازگشت لعبتباز
تختی از تخته زر آوردند
تختپوشی ز گوهر آوردند
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابایی که در خورَد به بساط
وآورَد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
مِی نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرمتر کرد عشق را بازار
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کرد شکلی به غمزه با یاران
تا شدند از برش پرستاران
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بیقراری نیست
شب شب زینهار خواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه در میبند
به قناعت کسی که شاد بوَد
تا بوَد محتشمنهاد بوَد
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هست زنجیر زلف چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تشنهای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
خاکیی را بگیر کابی برد
آب جوئی در آب جوئی مرد
قطرهای را به تشنگی مگداز
تشنهای را به قطرهای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمهای را به قطرهای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی میخند
بوسه میگیر و زلف و میانداز
نرد رو با کنیزکان میباز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانتگری چه آری دست؟
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار بشست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده میخوردم
بر سر تابه صبر میکردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند میخوردم
با پری دست بند میکردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
میخورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
اول شب نظارهگاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
ابرو بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازهروئی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشکفشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پردهداران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوانریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسنبازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنجپرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت میگشت و سست میبودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیزهحور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوتهست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن کان تست خرما بن
تا به خرما رسی شتاب مکن
باده میخور که خود کباب رسد
ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ
مینمائی به تشنه آب شکر
گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوهگری
عقل دیوانه شد که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمیم
گر تو هستی پری من آدمیم
لب به دندان گزیدنم تا چند
وآب دندان مزیدنم تا چند
چارهای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
بختم از یاری تو کار کند
یاری بخت بختیار کند
گوئی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعبتر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبهباز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار
گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی
پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که میگوئی
دیریابی و زود میجوئی
گر براید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا
گر چنین کردهای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
من خام از زیادت اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینائی
از تو چون باشدم شکیبائی
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد
وارزوئی چنین به جان نخرد
شمعوار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ میسوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو میجویم
خوابی از بهر خویش میگویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
زارزوئی چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل میخواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست
امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز
شب فردا خزینه میپرداز
صبر کردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبیست سالی نیست
او همیگفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود میکرد
خارشم را یکی به صد میکرد
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بیقراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایهای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیهپوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزویی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درمخریدهٔ او
برگزیدم همان گزیدهٔ او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بوَد سیهمویی
وز سیاهی بود جوانرویی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی؟
هفت رنگست زیر هفت اورنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرینها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
بانوی سیاهچشم کشمیری در روز شنبه داستان شهر سیاهپوشان و شاهی که برای دریافتن راز آن شهر بدانجا میرود را برای بهرام حکایتمیکند.
غالیهفام: سیاهرنگ (غالیه، ترکیبی است خوشعطر و سیاهرنگ برای خضابکردن مو)
مادگانه: زنانه و لطیف.
لب پرآب کردن: کنایه است از رغبت شدید انگیختن.
پنج نوبت در اینجا پنج نوبت نقاره کوبیدن شاهان منظور است، بیت یعنی نوبت شاهی تو چنان پرآوازه بادا که در ماه شنیده شود. «نوبت» شامل دو طبل کوچک است که گویا پاسبانان، شامگاه و در هنگام پاس بر در سرای شاهان مینواختهاند.
بهخردی: در کودکی. خردهکار: آدم دقیق و تیزبین. در کودکی از خویشان و نزدیکانی که اشخاص نکتهسنج و تیزهوشی بودند شنیدم
کسوَت: لباس، جامه.
سبیکه سیم: شمش نقره. در سوادی: در سیاه هستی.
سپیدکار: گازُر، جامهشوی. مصرع دوم: این سیاهی را از جامه پاک کنی و بشویی (ماجرای این سیهپوشی را بر ما روشن کنی)
طالع خروشان: سرنوشت ناآرام و پرماجرا.
او در اول لباسهایی از رنگهایی (چون) سرخ و زرد میپوشید.
(خادمان او) غریبهها و مهمانها را (به مهمانسرای او) دعوت میکردند. (لگامگیر یعنی با احترام لگام مرکب کسی را کشیدن و راهنماییکردن)
نَزْل: آنچه پیش مهمان فرودآینده نهند از طعام و جز آن (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیت یعنی: از مهمانان، درخور و مناسبِ پایه و شان، میهمانی و پذیرایی میشد.
آن شاه با او همصحبت میشد و از سفر و سرزمین او جویا میشد و حکایتهای آنها را میشنید.
تمام عمرش بهاین روش و قرار گذشت و تا وقتی که درگذشت (این روش) تغییر نکرد.
برای مدتی همانند سیمرغ (عنقا) از دیدهها پنهان گشت.
مصرع دوم: از سرنوشت و قضا گله میکرد.
از سبزی و خرمی باغ بهشت مرا جدا کرد و در داستانها و حکایتها آورد. (سواد ارم: سبزی باغهای بهشت است که از فرط خرمی و سبزی به سیاهی میزند)
مصرع دوم: لب گشود و سخنان خوش و عطرآمیز گفت.
گفتم: ای ناآشنا و ای کسی که سرگذشت تو را نمیدانم، چرا (سوگوار و ماتمزده هستی) و سیاهپوشیدهای؟
قیروان: اطراف مجموعهٔ عالم را گویند. (برهان) (آنندراج). || مشرق و مغرب. و در اینجا کنایه است از شرق و غرب یا که منظور، خبرها و عجایب بلاد دوردست است. تکرار کلمه «قیر» (ماده سیاهرنگ) با تم و درونمایه قصه هماهنگ است.
سَلَب: جامه.
موبه مو و ذره ذره وجودش را صید و دوستدار خود کردم، گاهی بوسیله دیبا (و مال) و گاهی با (کنیزان) دیباروی.
یعنی بجز راز و قصهٔ عجیب آن شهر که دانستنش خواسته و آرزوی مهمان بود هرچیز دیگر که لازم بود بر خوان او وجود داشت و پذیرایی مفصلی بود.
هر چه که ( پیشکشی و هدیه ) که قبلا به او داده بودم را همه جمع کرد و پیش من آورد و با تواضع و عذرخواه نشست.
گفت: این همه جواهر و گنج که هیچ گوهرسنجی تا به امروز ندیده و نسنجیده
پاداش این بزرگی و بخشش چیست؟ بفرما تا خدمت کنم.
یک جان دارم (که فدا و پیشکش تو باد) اگر هزار جان هم داشتهباشم در برابر نیکیهای تو کمعیار و کمارزش است.
در ترازو و مقابل آدم با فرهنگ و ارزشمندی (چون تو) این (هدیههای) کوچک چه وزن و ارزشی دارد؟
بهکرشمه: ملایم و دزدکی.
پارنج: مزد، حقالزحمه
مصرع اول: چون دَم و (سخنش) را از خلل و ناراستی، خالی یافتم.
برکشیدم: مرا برکشید و بالا برد.
لیمیا: یکی از علوم غریبه است. رسنباز: معادل امروزی رسنباز، آکروباتباز است.
(در آنجا) ستونی بود که از بلندی گویی تا ماه رفتهبود و با نگاه کردن به آن کلاه از سر میافتاد.
مصرعاول: وقتی زیر و بالا و همه اطراف را نگاه کردم.
سیاست: شکنجه. جان به ناف رسیدن یعنی نیمهجان شدن، سخت مضطرب شدن. زَهرهشکاف: هم بهمعنی شکافنده زَهره (ترساننده) و هم بهمعنی زهرهشکافته و زَهرهدریده (ترسیده) در شعر نظامی بهکار رفته است دراینجا بهمعنی ترسیده است. مصرع یعنی دیده و نگاه از فرط ترس، خیرهمانده بود.
حتی دل و جرأت سوی بالا نگاه کردن را نداشتم چه رسد به پایین! چه کسی زهره و جرأت داشت که پایین را نگاه کند؟
در پشیمانی از آن افسانه و سودا که در سر پروردم، آرزو میکردم که ای کاش (نمیآمدم) و الان در خانه خود میبودم.
کشیده منقار: منقار بلند. بزرگی پرنده و فراخی دهانش به کوه و غار تشبیهشدهاست.
مصرع اول تصویر پرندگان است که با منقار، بیخ پرهایشان را پاک میکنند.
سَرین من: در کنار من، بر بالین من. لغت سَرین بهمعنای بالشت است و مجازا به معنی بالین و بستر نیز بکار میرود. مصرع دوم: من در او غرق حیرت و شگفتی شدهبودم.
(با خود گفتم) اگر اینجا بمانم جای خطرناکی است و از آن فروخواهم افتاد و رنج و محنت بر من خواهد رسید.
هنگام صبح، که پرندگان و وحوش به جنب و جوش افتادند.
چو باد: به سرعت.
نشاطِ پستی: میل به فرود، میل به پایین و نشستن.
آنقدر پایین رفت که تا زمین به بلندی یک نیزه ارتفاع و فاصله بود
لخلخه: معجون عطرهای خوش.
باغی دیدم که آسمان، فتاده و خاکش (خاک پایش) بود، و اثر و پای آدمی بدان نرسیده بود. (زَمی: زمین)
قُرَنفَل: میخک.
غبار آن (پاک و خوشعطر چون) کافور و خاکش عنبر بود ...
چشمهای زلال بود که آسمانِ آبی، رنگ و آبش را از او بهگدایی گرفته بود.
درم سیم: سکه نقره.
از گِرد او: گرداگرد آن. زمرد رنگ: سبز. شاخ: اسم نوعی درخت است.
خدنگ: نوعی درخت سختچوب که از آن تیر و نیزه و زین اسب میساختهاند و بعضا گفته شده که نوعی از درخت گز است.
از آن فضا و جای پر از درختان عود و صندل، نسیم خوشعطر گشتهبود.
سرگزیت: جزیه.
مصرع اول: باغ بهشت، عاشقش میشد.
کحلی: سرمهرنگ.
رُفته: تمیز و بیغبار.
هر نگار و زیباروی مثل بهار تازه، زیبا بود و همگی دستها را نگار و نقش بسته بودند. (نگار در مصرع دوم یعنی حنا و حنانگاری)
لب هر کدام از آن زیبارویان، لعلی بود سرخ همچون لاله و هر لعل خونبهای خوزستان. (خوزستان اقلیم شکر است)
علاقه: زیوَر.
شاهانه: فاخر، سلطنتی. گاز: بخار و بوی ناخوشایند.
کش یا گَش: خرم، شاد، تازه.
مدت زیادی از این نگذشت گویی که ماه از آسمان به پایین آمد و قدم نهاد.
میدان رقص باز شد و حلقه رقص بسته شد، هر پایی بال و پر در آورد و هر دستی به جنبش و پویه افتاد. (پویه در اینجا یعنی حرکت تند)
نطع اول یعنی فرش و صحنه رقص. نطع دوم یعنی بساط چرمین که زیر پای شخص محکوم به سربریدن میانداختهاند.
هفت اورنگ در اینجا کنایه است از هفت آسمان.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال ۱۱ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.