گنجور

 
سلطان ولد

سر این راز بشنو از قرآن

که خدا گفت در حق خلقان

گر کنم مبتلا شما را من

گه نهان و گه آشکارا من

گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی

گاه شیرینی و گهی ترشی

گه نهم خوف در دل و جانتان

گاه سازم ز جوع درمانتان

گاه در مالتان نهم نقصان

گاه در روحها و در ابدان

گاه در کشتزار و میوه و دخل

گه زنم نار در نهالۀ نخل

گونه گون بی‌شمار حادثه‌ها

که فرستم به هر نفس ز سما

بر حوادث کنید صبر شما

تا رسد صد هزار لطف جزا

هر که او صبر کرد در رنجم

مال بسیار برد از گنجم

گشت از اغنیای دین آنجا

یافت از ما هر انچه داشت رجا

صابران را بشارت است عظیم

که رسدشان ز بعد صبر نعیم

نکنند از بلا شکایت ها

تا رسدشان ز من عنایت ها

لطف بینند جمله در قهرم

در و گوهر شوند در بحرم

ظن نیکو برند در حق من

از دل و جان شوند ملحق من

رحمت محضم و ز من هرگز

بد نبینند مرد و زن هرگز

هرچه آید ز من بود بر جا

همه جویید آن طرف ملجا

هستی جمله شاهد حال اند

بی زبانی و کام در قال ‌ اند

که همه لطفم و کرم دایم

همه هستی بود بمن قایم

تن و جانی که هست خوش چو ارم

بی‌تقاضا چو می‌دهم هر دم

صد هزاران نعم به جان و به تن

هر دمی بی نقم به مرد و به زن

تن بود همچو شهر و دل سلطان

عقل در وی و زیر نیکو دان

فکرها بر مثال لشکرها

که کند وصف حال پیکرها

که چسان ملکهاست در پیکر

بر فلکها فزود هر پیکر

چیست در پیکر ار بگویم من

دو جهان پر شود ز شور و فتن

حق نگنجد در آسمان و زمین

لیک گنجید در دلی بی کین

عرش اعظم بود یقین آن دل

کاندر او کرده است حق منزل

آن کسی را که شد چنین دل او

خوار منگر در آب و در گل او

تا نگردی شقی چو دیو لعین

نروی ز آسمان به زیر زمین

عبرتی گیر از بلیس و بترس

چون رسد ترس میبر از حق درس

خایفان را خدا کند ایمن

تا که گردند از قلق ساکن

امن ترسنده را رسد ز خدا

ای که بی ترس می‌روی به خود آ

خوف او را بود که ترسش نیست

چون شود عالم آنکه درسش نیست

ای خنک جان او که ترسان است

چاره را از خدای پرسان است

گفت حق بهر تن ز آش و زنان

از شراب و کباب و از بریان

ترش و شیرین ز دوغ و از حلوا

بی‌نهایت هزار نوع ابا

میوه و باغ و راغ و آب روان

آفریدم برای راحتشان

چونکه بی خواست این کرم کردم

همه را همچو دایه پروردم

تا کنندم قیاس و دانند این

که چو خواهند من دهم بیقین

آن جوادی که بی سؤال دهد

چون بخواهند چون نوال دهد

نیست این شرح را کران ای یار

مردن خواجه کن ز نو تکرار

خواجه چون آن شنید رفت از دست

پا برهنه ز خانه بیرون جست

پیچ پیچان بسوی موسی رفت

شد نحیف ار چه بود اول زفت

گشت رویش ز خوف زرد عظیم

گفت در ناله با کلیم کریم

کای خداوند و ای رسول خدا

دست من گیر یک نفس برضا

پند دادی ز لطف و من ز بله

نشنیدم فتادم اندر چه

گر مرا عقل و بخت یار بدی

امر و حکم تو اختیار بدی

هیچ از امر تو برون یک گام

پیش ننهادمی بجستن کام

تو نمودی عنایت و شفقت

از سر مهر و غایت رحمت

نشنیدم من از خری آنرا

لاجرم می‌دهم جزا جان را

نزد موسی بگفت قصۀ خویش

تا که مرهم نهد بر آن دل ریش

دست خایان و جامه‌ها دران

گشت بر خاک پیش او غلطان

از غم و درد و سوز می‌زارید

اشک خونین ز چشم می‌بارید

گفت موسی ورا در آخر کار

تیر جست از کمان فغان بگذار

هیچ از این مرگ نیستت چاره

آه از دست نفس مکاره

جان بخواهی سپردن ای مسکین

خواه برخیز و خواه رو بنشین

لیک از حق بخواهم ایمانت

تا رساند بحور و رضوانت

آخرت بهتر است از دنیا

گرددت جنت ابد مأوا

فانی است این و آن بود باقی

حق شود در جنان ترا ساقی

چونکه در مرگ نبودت ایمان

از چنان مرگ کن چنین افغان

ورنه چون می‌بری به هم ایمان

باش خوشدل سپار جان آسان

اینچنین مرگ زندگی است بدان

بهر این زندگی فدا کن جان

چیست یک جان اگر هزاران جان

بودت باز در ره جانان

عوض ذره‌ای ببر خورها

بدل قطره ای دو صد دریا

جان از آن خرمن است یکدانه

چه بود جان بنزد جانانه

ای خنک آنکه جان خود درباخت

خویش را در جهان وصل انداخت

برهید از جهان پرغش و غل

آب و گل را گذاشت زد بر دل

ترک لا کرد همچو مولانا

گشت غواص در یم الا

خواجه در حال جان بداد و بمرد

شاد از وعدهٔ کلیم سپرد

رفت از جا روانه در بیجا

کرد آن وعده را ز جان ملجا

چون ز چون سوی عالم بیچون

شد روان یافت آن و بل افزون

شکر حق کرد کز چنان زحمت

گشت آخر قرین آن رحمت

پس بدان ای برادر هشیار

هر دلی نیست قابل اسرار

دانش سر برید او را سر

تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر

سر پنهان خزینۀ حق است

همچو گنجی دفینۀ حق است

گنج‌های دفین بتو ندهند

تا نگردی امین هو ندهند

کی شوی خازن چنان حضرت

کی بپوشی ز شاه آن خلعت

خانیان را نباشد این دولت

نخورد هر خسی چنین نعمت

ور رسد سر بخاینی ناگه

زود فانی شود چو آن ابله

جهت ابتلا دهند او را

منصب خازنی درون سرا

تا که گردد خیانتش معلوم

تا از آن خائنی شود مرجوم

لیک امین را شود مقام بلند

گردد اندر دهان لذیذ چو قند

نفس را از خود ار برانی تو

اندر این رزم از نرانی تو

سر هر چیز اولیا دانند

بسته زان سر لبان و می‌رانند

نفخ صوراند در جهان ایشان

مرده را جان دهند درویشان

کور را بی‌گمان نظر بخشند

بی‌خبر را هش و خبر بخشند

روح آن است کو رسد زیشان

غیر آن همچو ریح در انبان

ریح انبان بسوزنی است گرو

ریح را ترک کن بروح گرو

روح ریحی نصیب حیوان است

روح وحیی چو آب حیوان است

روح وحیی طلب چو می‌طلبی

همچنانکه حسام دین چلبی

بود با کل چو جزء لاینفک

این یقین دان و درگذر از شک

گشت پنهان ز ما چنان بدری

فوت شد از جهان شب قدری

خفته بودیم و آن روان بگذشت

همچو برقی از آسمان بگذشت

گشت مدفون ز ما چنان گنجی

ماند بر جانها از آن رنجی

که علاجش خدای داند و بس

نکند غیر حق معالجه کس

بعد از این چون شد از نظر پنهان

چاره‌ای نیست غیر آه و فغان

گشت از فرقتش روان ویران

تن ما را نماند بی‌ وی جان

جان ما را جمال او بد جان

درد ما را وصال او درمان

اینچنین فوت را چو موت شناس

اگرت هست نور خیر الناس

اولیا را جهان بوالعجب است

بویشان او برد که با ادب است

ننگرد سوی جسم خاکیشان

چشم جان افکند به پاکی‌شان

خاک پاشان شود ز جان و ز دل

روی نارد بغیر خوب چگل

گلشان را ورای دل داند

هم ز گل هم ز دل برون راند

زانکه دلها نمایدش گلها

پیش آن گل چه باشد این دلها

دل او پر ز نور پاک بود

دل باقی همه هلاک شود

زانکه هستند پر ز کژدم و مار

هر دلی را مخوان دل ای دلدار

دل و جان اوست دیگران همه گل

او چو بحر است و باقیان ساحل

هست صدرش خزینۀ یزدان

اندر او گنج‌های بی پایان

بلکه عرش است آن دل بیدار

تن خاکیش فرش آن انوار

صورتش حامل چنان نور است

گرچه از خلق عام مستور است

خاص خاص خداست صاحب دل

گرچه جسمش بود ز آب و ز گل

جان او دور نیست از جانان

همچو موجی است در یم عمان

حق چو مه رو دل ولی چو فلک

می‌زند تاب او بر انس و ملک

می‌برد هر یکی از او نوری

دیو از بخششش شده حوری

پشه‌ای را کند چو عنقایی

قطره‌ای را بسان دریایی

کی توانی صفات او کردن

تا نبری تو نفس را گردن

گرچه در علم و معرفت میری

نرسی اندر و مگر میری

راه حق مردن است ای زنده

دایما گریه است بی‌خنده

ترک خواب و خور است و نقل و شراب

بهر این گنج شو تمام خراب

تا کشاند ترا در آن دریا

کندت در خاص بی‌همتا

کار تو او کند تو خوش بنشین

دیده بگشا و در خود او را بین

خنک آن جان که او بود مقبول

بی سؤالی رسد به هر مسئول

نیست مثلش در این جهان یاری

غیر او دشمن است و اغیاری

چون ندارد در این زمانه نظیر

دامن هر خسی ز حرص مگیر

آنچه او را رسید از یزدان

نرسد با کسی دگر میدان

زان ندارد مثال در عالم

که فزون شد بعلم از آدم

هست آدم چو جسم و او چون جان

مغز مغز است و سر سر نهان

هم برون است از منی و تویی

گر شوی عاشقش رهی ز دویی

اولیای خدای یک گهراند

در جهان تافته چو نور خوراند

کی کند نور راز نور جدا

بوی گل با گل است در هر جا

هر یکی همچو موج از آن دریا

سر زده رفته تا بر اوج سما

بی خور و خواب زنده چون ملک ‌ اند

همچو خورشید و ماه بر فلک ‌ اند

هم فلک هم ملک غلامان اند

گردشان همچو چرخ گردانند

نور حق آب و جسمشان چون جو

حق از ایشان همی‌نماید رو

زندگیشان ز حق بود نه زجان

دلشان ز اصبعین حق جنبان