گنجور

 
سنایی

فاقه منمای بیش از این جان را

خوب دار این دو روزه مهمان را

عیسی جانت گرسنه‌ست چو زاغ

خر او می‌کند ز کنجد کاغ

جانت لاغر ز گفت بی‌معنی

تنت فربه ز کرد با دعوی

چون جرس پر خروش و معنی نه

چون دهل بانگ سخت و دعوی نه

تن ز جان یافت رنگ و بوی و خطر

تن بی‌جان چو نی بود بی‌بر

مردم از نور جان شود جاوید

گل شود زر ز تابش خورشید

جسم بی‌جان بسان خاک انگار

ورچه عالیست چون مغاک انگار

بی‌روانی شریف و جانی پاک

چه بُوَد جسم جز که مشتی خاک

خاک را مرتبت ز روح بود

ورنه بی‌روح خاک نوح بود

خوانِ جان ذُروهٔ فلک باشد

مگس خوان او ملک باشد

جان تن هست و جان دین هر دو

زنده این از هوا و آن از هو

غذی جان تن ز جنبش باد

غذی جان دین ز دانش و داد

جان پاکان غذای پاک خورد

مار باشد که باد و خاک خورد

آب جسم تو باد و خاک دهد

آب جان تو دین پاک دهد

جان نادان ز تن غذا سازد

چون نیابد غذی بنگدازد

جان ز دین گشته فربه و باقی

عقل و دین تا شده است چون ساقی

حدثان را چکار با قِدم است

تارک او فروتر از قَدم است

حدثان خود پریر پیدا شد

تا قِدم عقل مست و شیدا شد

جان ز ترکیب داد و دانش خاست

هرکجا این دو هست جان آنجاست

هرچه آن باعث عبث باشد

نز قِدم دان که از حدث باشد