حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
جای گنج است کنج خانهٔ ما
نقد وقت است در خزانة ما
راح بستان که روح قدس به فخر
می نهد سر بر آستانهٔ ما
تا کند مستی و برون آید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
خوش بود بر طلوع صبح شراب
زود بشتاب ساقیا بشتاب
پیشتر زان که آفتاب کند
کلّه ی ما چو کوره ی پرتاب
آفتاب قدح کند روشن
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
راحت روح شاهدست و شراب
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
شاد کن جان من که غمگین است
رحم کن بر دلم که مسکین است
روی بنمای تا نظاره کنم
کآرزوی من از جهان این است
دل بیچارگان به وصل دمی
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
گر بدانی چه در قنینه ی توست
جام جم ساغر کمینه ی توست
در گلیم حکیم عشق گریز
که همه جزو و کل دفینه ی توست
با تو هم بسترست فرعونت
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶
آخر دور ظلم و بیدادست
که جهان در تزلزل افتاده ست
روی ها در سجود بر خاک است
دست ها بر خدا به فریاد است
دل ظالم کجا و رحم کجا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
چون جزو نیست ای همه پس چیست
گر همه اوست پس همه کس کیست
برو و جان بدو سپار و بمان
ورنه بی او چه گونه خواهی زیست
هر چه او نیست نقدِ وقت همه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۴
رجب آمد سه ماه باید داشت
شرط طاعت نگاه باید داشت
دست از ناسزا بباید شست
با خدا سر به راه باید داشت
خدمت شرع و حرمت اسلام
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۴
هر که با دوست آشنایی یافت
ز آفت خویشتن رهایی یافت
هر که خود را ز راه خود برداشت
راه در عالم خدایی یافت
ببر از خویشتن که طالب دوست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰
دیر شد تا ز ما نکردی یاد
طرفه رسمی نهاده ای بنیاد
الله الله نمی کنی تقصیر
آفرین آفرین مبارک باد
توبه توبه ز یار بی آزارم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴
هم چو من دل بری که جان دارد
کس ندانم که در جهان دارد
دل برِ من مگر همه جان است
نه چو انسان که جسم و جان دارد
چشم او گر نه سر به سر شوخ است
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳
هر که با سابقان قدم سپرد
هر دو عالم به یک درم نخرد
گو جهان بر خلاف مذهب باش
موقن البته هیچ غم نخورد
غلط احول است قرابه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵
هجر با روزگار من آن کرد
که صفت جز به وصل نتوان کرد
به دو زلفت که روزگارِ مرا
گاه مجموع و گه پریشان کرد
به دو چشمت که ملک پیمان را
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹
هرکه را درد عشق داغ نکرد
نبوَد مرد اگرچه باشد مرد
مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق
از وجودش همی برآرد گرد
عشق با سوز و درد می آید
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴
گر مرا دل نواز بنوازد
رایتِ دولتم برافرازد
خود دگر بار از آن همی ترسم
که به دیدار ما نپردازد
راستی را بر آفتابِ سپهر
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۸
هر که را عشق هم نشین باشد
جامۀ خوابش آتشین باشد
خانه خالی که دوست ننشیند
در وجودی که مهر و کین باشد
بی نمازی بود که در رهِ عشق
[...]