گنجور

 
حکیم نزاری

شاد کن جان من که غمگین است

رحم کن بر دلم که مسکین است

روی بنمای تا نظاره کنم

کآرزوی من از جهان این است

دل بیچارگان به وصل دمی

شادمان کن که نیک غمگین است

گه گهم یاد کن به دشنامی

سخن تلخ از تو شیرین است

بی رخت دین من همه کفر است

با رخت کفر من همه دین است

دل به تو دادم و ندانستم

که تو را ناز و کبر چندین است

ننوازی و بس بیازاری

آخر ای دوست این چه آیین است

کینه بگذار و مهربانی کن

که نزاری نه در خور کین است