گنجور

 
حکیم نزاری

گر مرا دل نواز بنوازد

رایتِ دولتم برافرازد

خود دگر بار از آن همی ترسم

که به دیدار ما نپردازد

راستی را بر آفتابِ سپهر

رسدش گر به حسن می نازد

مهرۀ مهر بر بساطِ نشاط

نیست ممکن که کس چو او بازد

لیک یک عادتِ دگر دارد

همه با رایِ خویشتن سازد

عاشقان را ز خویش بستاند

خان و مان شان به کل براندازد

دوستان را بر آتشِ هجران

چون نزاریِ زار بگدازد