گنجور

 
حکیم نزاری

هر که را عشق هم نشین باشد

جامۀ خوابش آتشین باشد

خانه خالی که دوست ننشیند

در وجودی که مهر و کین باشد

بی نمازی بود که در رهِ عشق

التفاتش به کفر و دین باشد

دوستان در چنین بلا که منم

صبرم از دوست بیش ازین باشد

عاقبت غم در آرد از پایم

بارِ هجران اگر چنین باشد

کم ز کاهی بود به بازویِ عشق

گر همه کوهِ آهنین باشد

بر سرِ خاکم ار به رستاخیز

گذرِ یارِ نازنین باشد

بر کشد تا به آسمان فریاد

استخوانم که در زمین باشد

عزمِ غربت نزاریا نکند

هر که را مقبلی قرین باشد

بر نخیزی دگر ز خاکِ درش

اگرت بخت هم نشین باشد