گنجور

 
حکیم نزاری

آخر دور ظلم و بیدادست

که جهان در تزلزل افتاده ست

روی ها در سجود بر خاک است

دست ها بر خدا به فریاد است

دل ظالم کجا و رحم کجا

بی ستون بی خبر ز فرهادست

گر جهان شد خراب باکی نیست

چون وطن گاه جغد آبادست

نیست یک آدمی به ده قصبه

که نمی آید آدمی بادست

همه ابلیس و دیو و عفریت اند

ز آدمی خود کسی نشان داده ست؟

تکیه از جهل می کند نادان

بر جهانی که سست بنیاد ست

هر که محجوب ماند از مطلوب

هم خود از پیش خود بر استاده ست

سست عزما که طالب جاه است

سخت جانا که آدمی زادست

خوش دلی در زمانه ننهادند

و ان طلب می کند که ننهاده ست

در چنین دور خاک بر سر آن

که بدین زندگی دلش شادست

باده می خور نزاریا و مخور

غم دنیا که سر به سر بادست

 
 
 
عسجدی

آمد آن رگ‌زن مسیح‌پرست

شست الماسگون گرفته به دست

کرسی افکند و برنشست بر او

بازوی خواجه عمید ببست

شست چون دید گفت عز و علا

[...]

مسعود سعد سلمان

آمد آن حور و دست من بربست

زدم استادوار دست به شست

ز نخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من به شست بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ ۱۰ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

آمد آن حور و دست من بربست

زده استادوار نیش به دست

زنخ او به دست بگرفتم

چون رگ دست من ز نیش بخست

گفت هشیار باش و آهسته

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۶۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه