محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک
یوسف مصر وفا گشت به کنعان نزدیک
غم غمین از خبر فرقت دوری شد و گشت
دوری فرقت و محرومی حرمان نزدیک
گشت سررشته بُعد من از آن در کوتاه
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱
خانهٔ دوری دل از همه پرداختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقهام قوت گفتار نداشت
دیدم آئینهٔ روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جانبخش تو بود
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹
دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم
رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود
که من لجهکش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم
باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی
باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند
زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۳
من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
از دعای تو به مدح تو نمیپردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است
لیک من از عقبت ادعیه میافرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا
روزی غیر به غیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۵
مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم
میل آمیخته با ناز تو را بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی
التفات غلطانداز تو را بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
آفت حسن بتان است هجوم مگسان
تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه
که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان
زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳
ای صبا درد من خسته به درمان برسان
یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهانآرا بر
تحفهٔ مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰
گرچه در دیدهٔتر جای تو نتوان کردن
به همین قطع تمنای تو نتوان کردن
وصل را گرچه به کوشش نتوان یافت ولی
هجر را مانع سودای تو نتوان کردن
کنم از بهر تو دانسته خلاف دل خویش
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷
ای خدنگ مژهات عقده گشای دل من
حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من
خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من
شادم از بیکسی خود که اگر کشته شوم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۵
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو
یار غیری و فغان من از آن است که تو
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی
وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
میدری غنچه صفت پردهٔ ناموس ولی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۲
باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
آرزو سایه سپه فتنه جنبت کش شاه
زده بر قلب سپاهی و دلیل است برین
وضع دستارو سراسیمگی پر کلاه
کم نگاه است ز بس حوصله اما دارد
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳
پند گوی تو چهها تا به تو فهمانیده
کز منت باز به این مرتبه رنجانیده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روی ز شمشیر نگردانیده
زان نگه قافلهٔ صبر گریزان وز پی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۴
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
کاین قلمرو به تو داده است خدا یک قلمه
زان دو هندوی سیه مست که مردم فکنند
تیغ هندیست نگاه تو ولیکن دو دمه
خوشتر از عشرت صد سالهٔ هشیارانست
[...]