گنجور

 
محتشم کاشانی

گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم

بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم

هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا

روزی غیر به غیر از غم روز افزونم

وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا

لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم

خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر

بیند این واقعه در خواب بریزد خونم

دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم

از بدآموزی امروز بسی ممنونم

نامه‌ای خواند و درید آن مه پرکار و برفت

دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم

محتشم در سخن این خسرویم بس که شده

خلعت آن قد موزون سخن موزونم