گنجور

 
محتشم کاشانی

تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان

آفت حسن بتان است هجوم مگسان

تو ز خود غافلی ای شمع ملک پروانه

که چو گل هر نفسی میزنی آتش به کسان

زده آتش به جهان حسن تو وز بیم نفس

تا شود روی تو آئینهٔ آتش نفسان

کشور حسن بیک تاخت بگیری چو شوند

هم رهان ره سودای تو باری فرسان

به حریم حرمت پای سگانست دراز

وز سر کوی تو شیران همه کوته مرسان

رزق شاهنشهی حسن چه داند صنمی

که سجود در او سرزند از بوالهوسان

بندگیها کندت محتشم بی کس اگر

مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
هلالی جغتایی

ای پریچهره من، چند نشینی بکسان؟

دامن چون تو گلی حیف که گیرند خسان!

ماه من، چند باغیار کنی هم نفسی؟

تیره شد آینه لطف تو زین هم نفسان

پیش هر سفله بشیرین سخنی لب مگشا

[...]

ادیب الممالک

من که افتاده ام اندر صف این بوالهوسان

شاهبازستم و گردیده شکار مگسان

چین اگر نازد بر نافه و مصر ار به لسان

نافه شد ناف دوات و بلسانم بلسان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه