گنجور

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

انکه او دیده جان و دل و نور بصر است

هر کجا می نگرم صورت او در نظر است

خبر از دوست بدان بر که ندارد خبری

ورنه آنجا که عیانست چه جای خبر است

ره بدو برد کسی کز پی او دور افتاد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

آنچه کفر است بر خلق، بر ما دین است

تلخ و ترش همه عالم برما شیرین است

چشم حق بین بجز از حق نتواند دیدن

باطل اندر نظر مردمِ باطل بین است

گل توحید نروید ز زمینی که دروا

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

از دهانش بسخن جز اثری نتوان یافت

از میانش بمیان جز کمری نتوان یافت

گفتمش چون قمری گفت بگو چون قمرم

چونکه بر سرو روانی قمری نتوان یافت

گفتمش ماه و خوری گفت که بر چرخ چنین

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

تا که خورشید من از مشرق جان پیدا شد

از فروغش همه ذرّات جهان پیدا شد

تا که از چهره خود باز برانداخت نقاب

از صفای رخ او کَون و مکان پیدا شد

پود از کَون و مکان نام و نشان ناپیدا

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

دل ما هر نفسی مشرب دیگر دارد

راه و رسم دگر و مذهب دیگر دارد

میکشد هر نفسی جام دگر از لب یار

بهر هر جام کشیدن، لب دیگر دارد

شاهد ما بجز از خال و خط و غبغب خویش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

دل همه دیده شد و دیده همه دل گردید

تا مراد دل و دیده ز تو حاصل گردید

به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل

سالها ساکن آن لجّه و ساحل گردید

منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

جانم از پرتو روی چنان می‌گردد

که دل از آتش او آب روان می‌گردد

هرچه پیداست نهان می‌شود از دیده جان

چون بر آن دیده جمال تو عیان می‌گردد

هرکه از تو اثر نام و نشان می‌یابد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

مست ساقی خبر از حام و سبوئی دارد

تو مپندار که او مستی ازین می دارد

هیچ با هوش نیاید نفسی از مستی

آنکه از ساقی جان جام پیاپی دارد

دل برقص است از آن نغمه که گردون در چرخ

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

رخ زیبای تو را آینه ای میباید

که رخت را بتو زانسان که توئی بنماید

چون نظری بر رخ زیبای تو می اندازم

حسن مجموعه تو در نظرم می آید

نیست مشاطه رویت بجز از دیده ما

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

دل من هر نفسی از تو تجلّی طلبد

دمیده دیده مجنون رخ لیلی طلبد

هرکه او دیده بود چهره و بالای ترا

کی ز ایزد بدعا روضه و طوبی طلبد

در جهان ذرّه از خال رخت خالی نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸

 

اندر آمد ز در خلوت ما یار سحر

گفت کس را مکن از آمدنم هیچ خبر

گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم

که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر

گفتمش دیده من تاب جمالت دارد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

دل من آیینه تست مصفا دارش

از پی عکس رخ خویش مهیّا دارش

رخ زیبای ترا آینه میباید

از برای زرخ زیبای تو زیبا دارش

حیف باشد که بود نقش من و باد روی

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶

 

معنی حسن تو در صورت جان میبینم

عکس رخسار تو در جام جهان میبینم

دفتر حسن بتان را بنظر می دارم

از تو در هر ورقی نام و نشان میبینم

غمزه ایت را چو نظر میکنم از هر نظری

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

من که در صورت خوبان همه او می‌بینم

تو مپندار که من روی نکو می‌بینم

نیست در دیده من هیچ مقابل همه اوست

تو قفا می‌نگری من همه رو می‌بینم

هرکجا می‌نگری دیده بدو می‌نگرد

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

دیده وام گشته از تو برویت نگرم

زانکه شایسته دیدار تو نبود نظرم

چون ترا هر نفسی جلوه بجنسی دگر است

هر نفس زان نگران در تو بچشمی دگرم

توئی از منظر چشمم نگران بر رخ خویش

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

صنما هر نفسی در گذرت می‌بینم

بر دل و دیده و جان جلوه‌گرت می‌بینم

گرچه صدبار کنی جلوه مرا هر نفسی

لیک هر لحظه به جنسی دگرت می‌بینم

گرچه از منزل خود هیچ برون می‌نایی

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

گه چو چنگم و گاه چو نی بنوازم

گه بهر ساز که سازی تو مرا میسازم

چون نیم در تو دمی در من بیچاره بدم

می نیاید بطرب هیچکس از آوازم

کبر و نازی که کنی بر من از آن مفتخرم

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو

بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو

گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد

بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو

از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

عشق من حسن ترا درخور اگر هست بگو

چون منت در دو جهان مظهر اگر هست بگو

منظری نیست ترا بِه ز‌دل و دیده من

زین دل و دیده نظر بهتر اگر هست بگو

غیر سودای تو اندر دل ما چیزی نیست

[...]

شمس مغربی
 

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه

و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه

دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی

اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه

گرچه از عالم اطوار برون آمده ام

[...]

شمس مغربی
 
 
۱
۲