گنجور

 
شمس مغربی

جانم از پرتو روی چنان می‌گردد

که دل از آتش او آب روان می‌گردد

هرچه پیداست نهان می‌شود از دیده جان

چون بر آن دیده جمال تو عیان می‌گردد

هرکه از تو اثر نام و نشان می‌یابد

از خود او بی‌اثر و نام و نشان می‌گردد

چون ز جان، جان جهان جمله نهان گشت به کل

آنچه جان طالب آن است، همان می‌گردد

دل چو کَونی است که اندر خم چوگان وی است

روز و شب بی‌سر و بی‌پای از آن می‌گردد

حسن مجموع جهان در نظرم می‌آید

چون که بر روی تو چشم نگران می‌گردد

چو بتم گه به لطافت نظری می‌فکند

ز لطافت تن من جمله چو جان می‌گردد

گرچه پیداست رخ دوست چو خورشید ولی

هم ز پیدایی خود باز نهان می‌گردد

آنکه او منعقد جان و دل مغربی است

مغربی در طلبش گرد جهان می‌گردد

 
 
 
سلمان ساوجی

ترک چشم تو، که با تیر و کمان می‌گردد

بنشان کرده دلی، از پی آن می‌گردد

هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد

به سر کوی تو، چون گوی، بجان می‌گردد

آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید

[...]

کلیم

بر لبم همچو جرس خنده فغان می‌گردد

آب اگر می‌خورم از دیده روان می‌گردد

صافدل را نبود قید علایق عیبی

عیب دیرینه کی از آینه‌دان می‌گردد

مرد در کشور ما گونه به خون رنگ کند

[...]

سعیدا

در نظربازی من یار نهان می گردد

از میان چون بروم یار عیان می گردد

نشئهٔ می به جوانان صفت پیر دهد

طرفه سری است کز این پیر جوان می گردد

پشت من از اثر فکر محبت شد خم

[...]

ترکی شیرازی

تا مَهِ روی تو از پرده عیان می‌گردد

ماه از شرم تو در ابر، نهان می‌گردد

به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر

به سر زلف تو چون باد، وزان می‌گردد

هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه