حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما
به دعا آمدهام هم به دعا دست بر آر
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵
هوس باد بهارم به سوی صحرا برد
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد
هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد
آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۷
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۰
برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت
یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت
هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت
تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۱
میزنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
در فراق تو چنانم که بداندیش مباد
روز و شب غصه و خون میخورم و چون نخورم
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۳
خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
که به پیرانه سرم دست دهد ماوایی
آرزو میکندم از تو چه پنهان دارم
شیشهٔ باده و طلعت خوش زیبایی
جای من دیر مغان است مروح وطنی
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۵
سر ِ سودای تو اندر سر ما میگردد
تو ببین در سر شوریده چها میگردد
هر که دل در خم ِ چوگانِ سرِ زلفِ تو بست
لاجرم گوی صفت بی سر و پا میگردد
هرچه بیداد و جفا میکند آن دلبرِ ما
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۶
ساقی اندر قدحم باز می گلگون کرد
در مَی کهنه دیرینهء ما افیون کرد
دیگران را َمی دیرینه برابر می داد
چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد
این قدح هوش مراجمله به یکبار ببُرد
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۷
من خرابم زغم یار خراباتی خویش
می زند غمزه او ناوک غم بر دل ریش
با تو پیوستم و از غیر تو دل بگسستم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
به عنایت نظری کن که من دل شده را
[...]
حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۶۸
نیست کس را ز کمند سر زلف تو خلاص
میکشی عاشق مسکین و نترسی ز قصاص
عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا
نرود در حرم جان نشود خاص الخاص
ناوک غمزه تو دست ببرد از رستم
[...]