مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بالبالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
کم انادی انظر و نقتبس من نورکمقد رجعنا جانبا من طور انوار الجلال
من رآی نورا انیسا یملا الدنیا هویللسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق مستحق نافذینفع الامراض طرا ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب فلینل مفتاحهمن شکا ضر الظما فلیستقی […]

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶۶
یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بالبالهوی زلزلتنی و العقل فی الزلزال زال
قد رجعنا قد رجعنا جانبا من طورکمانظرونا انظرونا نستقی الماء الزلال
کل شیء منکم عندی لذیذ طیبمنک طابت کل ارض ان ذا سحر حلال

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مالدر مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنیدزین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقهدین فروشان گشتهاند ار آرزوی جاه و مال
ای نظامالدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخچند ازین حال و محال […]

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مالز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لافچون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلیدچون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون […]

خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای سواد خط توشرح مصابیح جمالطاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال
زلف هندوی تو چینی و ترا رومی رویچشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال
کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهاتتشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلستهجر در راه حقیقت نکند منع وصال
نتوان گفت که می در نظرت […]

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۹
می رسی خندان و می گویی به پایم چشم مال
چشم می مالم مباد این خواب باشد یا خیال
از هلال هجر تو شد چشم خونبارم چو جوی
بر لب این جو دمی بنشین پی دفع ملال
پیش رویت خط لب گویی ز تاب آفتاب
سبزپوشان پا فرو کردند در آب زلال
کرده ام در ره نشان پای تو محو از […]

هاتف اصفهانی » دیوان اشعار » ماده تاریخها » شمارهٔ ۲۴
صد هزار افسوس کز بیمهری گردون نهادآفتاب عمر یوسف میرزا رو در زوال
ماه اوج عزت از دور سپهر بیدرنگناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال
شد نهان در تیره خاک آن قیمتی گوهر که بوددرة التاج سیادت قرة العین کمال
طعمهٔ گرگ اجل شد یوسف رویش چو بدروز غمش شد پشت یعقوب فلک خم […]

سیف فرغانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۷۸
ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال
یافته از صورت تو بدر نکویی کمال
رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره
پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال
در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو
هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال
گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا
ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند […]

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳
ای جمال هر جمیل و ای جمالت بیمثال
هر جمال از تست زانرو دوست میداری جمال
از جمالت پرتوی بر هر جمیل افکندهٔ
زین سبب دل میبرد هر جانبی صاحبجمال
تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا
میرسد هر دم تجلی از جمال بی زوال
میرباید ز اهل دل دلرا بصد افسونگری
حسنهای ذوالجمال و جلوههای ذوالجلال
خانه تقوی خراب از سطوت […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۸
سعی روزیکاهش است ای بیخبر چشمی بمال
آسیاها شد درین سودا تنکتر از سفال
از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست
آب خاک آلوده را آرام میسازد زلال
دستگاه جاه، اصلش واضع شور و شر است
میخروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال
از فضولیهای طاقت عافیت آواره است
غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال
لب به حاجت وامکن […]

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۹ - در ستایش جناب حاجی آقاسی رحمه الله
هر وجودی را به وهم اندر توان جستن همال
جز وجود مهتری کاو را همالستی محال
روی دین پشت هدی غیث کرم غوث امم
چرخ فر قطب ظفر اصل هنر فصل کمال
قهرمان ملک و ملت حاجی آقاسی که هست
جان پاکش غوطهزن در بحر فیض لایزال
عقل افزون از شهودش داد نتواند خبر
وهم بیرون از وجودش دید نتواند مجال
گر ز […]

رشیدالدین وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح اتسز خوارزمشاه
ای ز نعل مرکبانت صحن عالم پر هلال
آفتابی در معالی ، آسمانی در جلال
تیغ تو روز وغا آباد کرده گنج فتح
وسعت تو روز سخا تاراج کرده گنج مال
نیست از مالیدن کفار تیغت را ستم
نیست از بخشیدن اموال دستت را ملال
پیشوایی گشت تیغت ، عون افلاکش تیغ
که خدایی گشت جودت، […]

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
فال فیروزی و زرّست : آسمان و بوستان
کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرّین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش
راست پنداری که بدر آویختستی از هلال
بگذرد باد شمال ایدون که نشناسی که او
دستهای ناقد زرّست […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۲
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال
آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان
وین دگر دارد […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۶
چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمدکهگویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زندهای بیچون که او را نیست نقصان درکمال
در ارادت […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۸
اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه […]

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹
عاشق بدری شدم کز عشق او گشتم هلال
فتنهٔ سروی شدم کز هجر او گشتم خلال
کیست چون من در جهان کز عشق بدر و هجر سرو
شخص دارد چون خلال و پشت دارد چون هلال
بینی آن دلبر که دارد قامت او شکل مد
وز دو حرف مد دهان و زلف او دارد مثال
مد اگر میم است و دال […]

عبدالقادر گیلانی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶ - خانه عشق
کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال
زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست
بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو
در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول
گر در آن زندان […]

کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۷۳
شاه را از فضل و رحمت پادشاه ذوالجلال
هم جمال ملک بخشیدست و ملک جمال
داعی جاه و جمال تو کمال است و ملک
از سلاطین نیست کس را این کمال و این جلال

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۳
زاهد شهرم ز رندی می کند هر دم سؤال
ساقیا میده که در سر ندارد جز خیال
نالهٔ دلسوز و آو خستگان بی درد نیست
ای که دردی نیست باری از پی دردی بنال
خلوت وصل است درگیر ای چراغ صبحدم
تا نیابد شمع راهی در شبستان وصال
بارها در حیرت باد سحرگاهم که چون
با چنان بی طاقتی باید در آن […]

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - این قصیده از قصاید استادن المعظم مرحوم المغفور المبرور آقا میرزا عبدالمجید المتخلص بوفائی طاب ثراه تیمناً و تبرکاً ثبت شده
پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون […]
