گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

هر نفس کان نز پی یاد جلال ذوالجلال

در جهان جان بر آری آن وبالست آن وبال

هان بتوحید خدای و نعت پیغمبر گرای

تا شود کفارت آن ترهات خط و خال

قادری کز قدرتش خالی نباشد هیچ چیز

عالمی کز علم او بیرون نباشد هیچ حال

خالق جسمست و جان و رازق انسست و جان

مبدع عقلست و نفس و واهب جاهست و مال

ذات او بی آفتست و قدرتش بی علتست

صنع او بی آلتست و ملک او بی انتقال

حکم او بر اختیار و فعل او بی احتیاج

منع او بر اتصال و بعد او بر انفصال

وصف دیمومیت او هست حی لاینام

نعت وحدانیت او هست فرد لایزال

هست وهم تیز روز ادراک ذاتش مانده لنگ

هست نفس ناطقه از وصف کنهش مانده لال

عقل کل خود کیست دهلیزی ز درگاه قدم

نفس کل خود چیست ناموسی زدیوان جلال

در کمالش نیست تغییر و تناهی را جواز

در کلامش نیست طغیان و تباهی را مجال

عقل اندر راه او دیده بچشم معرفت

وهم را در منزل اول شکسته پر و بال

آفتاب قدرت او هست بر چرخ قدم

فارغ از نقص کسوف و ایمن از ننگ زوال

کوه بهر طاعتش بسته میانست از کمر

چرخ بهر امتثالش حلقه در گوش از هلال

قطرۀ از نعت او دان یم آب فرات

شمۀ از رحمت او خوان دم باد شمال

صنعش از خاری برود آرد همی صدگونه گل

لطفش از خارا برون آرد همی آب زلال

حکمتش آرد ز باد مهرگان زر درست

قدرتش بارد ز ابر ماه دی سیم حلال

کرده از یک قطره آب و خون بقدرت تعبیه

لعل اندر جان سنگ و مشک در ناف غزال

تربیت زویافت اطفال نبات اندر نما

ورنه نفس ناطقه هرگز نپروردی نهال

بی قضا و قدرتش والله که جمله عاجزند

هم عناصر ز اختلاف وهم هیولی ز اعتدال

گوی گردونرا که سرگردان چو گانقضاست

چون مدبر خوانی او را عقل کی داند حلال

ماه و خورشیدی که آن صباغ و این طباخ تست

گر مقدر دانی ایشانرا بود عین ضلال

نقش بی نقاش چون صورت نمی بندد بعقل

کی پذیرد نظم بی صانع جهانرا اتصال

ذات او گر جوهر ستی یا عرض چون ذات ما

همچو ما آفتت پذیرستی ز دور ماه و سال

هست در راهش ز بهر امر و نهی شرع او

علم از بهر عقیله عقلت از بهر عقال

زنگی و ترک و بدو نیک از قضایش زاده اند

تا نگوئی این ز دیوست آندگر از ذوالجلال

پس ز مرگ بعث خواهد بود تا در حضرتش

از تو کلیات و جزئیات را باشد سؤال

شو پی قرآن و اخبار پیمبر گیر و رو

تا برون آرد ترا از چند و چون و قیل و قال

عقل بهر معرفت دان شرع از بهر وجوب

انبیا از بهر حجت نقل بهر امتثال

مقصد پیغمبران مقصود موجودات کل

احمد مرسل که عالم یافت از قدرش کمال

آنکه ارکان طبایع یافت از خلقتش نظام

وانکه اخلاق مکارم یافت از خلقش جمال

جرم را بر آبروی او حواله صد کرم

فقر را از کان خوان او نواله صد نوال

قدر او اندوخته بی مایگان را اقتدار

عدل او آمیخته نوروز ها را اعتدال

عقل کش تخت از دلست و قبه از کاخ دماغ

ساخت منصب در سرای شرع اوصف نعال

بولهب در مکه زو اعراض میکرد و صهیب

مانده از شوق رخش در روم بی آرام و حال

دین ز درویشان طلب نز خواجگان با شکوه

زانکه گوهر از صدف یابی نه از ماهی وال

گاه جویان لطف طبع او انس را مهربان

گاه کویان شوق جان او ارحنایابلال

چشم او با کحل مازاغ ایمنست از چشم زخم

گوش او با سر او حی فارغست لز گوشمال

دشمن اولاد او هستند اولاد الزنا

مبغض اصحاب او هستند اصحاب الشمال

باد از یزدان درودی هم بقدر قدر او

برروان اوی و بر یاران و بر اصحاب و آل