محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم
رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان میرویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست
خود پریشانیم و با جمعی پریشان میرویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵
آمدم با نالههای زار هم دم هم چنان
مهر برجا عشق باقی عهد محکم همچنان
سر ز سوداهای باطل رفته بر باد و مرا
عزم پابوس تو درخاطر مصمم هم چنان
کشور جان شد ز دست و قلعهٔ تن پست گشت
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۷
ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن
کمترین بازی سوار از پشت زین انداختن
غمزهات شغل آن قدر دارد که در صید افکنی
میتواند کم به بسمل ساختن پرداختن
هرکه را زخمی زدی سر در قفای او منه
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن
بهترین وجهی است در یکتائی دهقان صنع
آن دو شهلا نرگس از باغ جمال انگیختن
این چه اندامست و موجانگیزی از آب زلال
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱
فتنه میخیزد از آن ترکانه دامن برزدن
عشوه میریزد از آن مستانه گل بر سر زدن
ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد
دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن
شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۲
روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن
حال من زان خال میدانم تبه خواهد شدن
قد اگر این است پر تنها ز پا خواهدفتاد
جلوهگر این است پر دلها زره خواهد شدن
ماه نو صد ناز خواهد کرد بر مهر آن زمان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵
چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن
تا ابد با خود به این قیدم قوی پیوند کن
ای گل رعنا برای عندلیب بینصیب
نیست گر بوئی به رنگی از خودت خورسند کن
تلخی شیرین لبان ناموس را خوش مایهایست
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن
شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن
میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۳
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
از خدای خود نترسد چون کند آزار من
سر ز تقوی پا ز مسجد دست از طاعت کشم
تا شود آن نامسلمان راضی از اطوار من
کوشم اندر معصیت چندان که گردم کشتنی
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۴
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
در فلک آتش افکندی آه آتش بار من
در تن زارم جگر صدچاک و دل صد پاره شد
بوالعجب گلها شکفت از عشق در گلزار من
چون کند پامالم آن سرو از پی پابوس او
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۸
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من
با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشتهام برقد رعنای تو من
کرده چشم نیمبازت رخنه در بنیاد جان
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲
با وجود وصل شد زندان حرمان جای من
برکنار آب حیوان تشنهٔ مردم وای من
باغبان کاندر درون بر دست گلچین گل نزد
دست منعش در برون صد تیشه زد بر پای من
سایه بر هر کس فکند الا من دوزخ نصیب
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۴
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
کافتاب از شرم رویش شرمسار آمد برون
همچو نخلتر که باد تند ازو ریزد ثمر
پر نگاه و عشوه ریز و غمزه بار آمد برون
کار مرگ آن دم شد آسان کز قد آن نخلتر
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۹
پردهٔ ما میدری کائین زیبائیست این
عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این
جلوه کردی با قد رعنا و کشتی خلق را
ای جهانی کشته قدت چه رعنائی است این
وضع بدمستانهات زد مجلس یاران بهم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰
حسن مینازد به رخسارت چه رخسارست این
فتنه میبارد ز رفتارت چه رفتارست این
بلبلان را جای گلزارست و عصمت کرده است
قدسیان را مرغ گلزارت چه گلزارست این
نقد جان آرند و دشنام از لب لعلت خرند
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۳
آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین
انتخاب نسخهٔ صنع خدای خویش بین
در خرامش بر قفا چشم افکن ای زنجیر مو
یک جهان مجنون کشان اندر قفای خویش بین
ای که برافتادگان چون باد میرانی سمند
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۹
تائبم از می به دور نرگس غماز او
تا نگویم در سر مستی به مردم راز او
میشوم غمگین اگر سوی خود آوازم کند
زان که میترسم رقیبی بشنود آواز او
با وجود آن که یک نازش به صد جان میخرم
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۰
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
جلوهٔ مخصوص منست از قامت چالاک او
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعیهای او
بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او
در حجابست از لب و گوش آن چه میگوید به من
با دو چشم والهٔ من نرگس شهلای او
انتظار از آن سوارم میکشد کز بار ناز
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴
حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او
تا به چشمی سوی او بینم به چشمی سوی او
میشود صد نکتهام خاطر نشان تا میشود
نیم جنبشها تمام از گوشهٔ ابروی او
زان شکارافکن همینم بس که مخصوص منست
[...]