گنجور

 
محتشم کاشانی

فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن

عشوه می‌ریزد از آن مستانه گل بر سر زدن

ترک چشمش دارد آیا از کدام استاد یاد

دست از تمکین به جنبانیدن خنجر زدن

شیر دلرا کند گرد لشگر حسنش ز جا

نیست آسان خویش را بر قلب این لشگر زدن

قسمی از بیگانگی دارد که می‌بارد از آن

خانهٔ دل را به دست آشنائی در زدن

باده در خلوت کشیدن‌های او را در قفاست

سر ز جائی برزدن آتش به عالم در زدن

یک جهان لطف است ازو بعد از تواضعهای عام

سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن

نرگس خنجرزن او زخم خنجر خورده را

می‌کشد از انتظار خنجر دیگر زدن

پیش آن چشم ای غزالان عشوهٔ چشم شما

نیست جز بر چشم مردم مشت خاکستر زدن

محتشم پروانه آن شمع گشتی وای تو

نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن

این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن

در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است

وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن

از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ

[...]

صائب تبریزی

تا به کی پوشیده از همصحبتان ساغر زدن؟

در گره تا چند آب خویش چون گوهر زدن؟

در گلستانی که باشد چشم بلبل در کمین

پیش ما معراج بی دردی است گل بر سر زدن

پرتو خورشید را با خاک یکسان کرده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه