گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۷

 

چون کنم برگ شکیبایی ندارم بیش ازین

یار شد در پرده و بر زد مرا بر در چنین

محرم رازی نه و یاری که پیغامی برد

من چنین بی یار محرم چند باشم بیش ازین

آدمم محروم از فردوس بیرون رانده یی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۸

 

ایّها الخمّار مخموریم و رنجور و حزین

کی روا باشد بگو بگذاشتن ما را چنین

ما غریبانیم و افتاده به سر وقت شما

با غریبان اهل معنی بهترک باشند ازین

رسم و آیینی دگر باشد به هر جای دگر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳۶

 

ای که از مکرِ عدو بر خویش می‌پیچی چنین

نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین

تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش

هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین

از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۲

 

دل‌برا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو

عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو

گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را

دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو

بر گذرگاهِ تو می‌خواهم که در خاکم نهند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۶

 

ای به دعوی خویشتن را مرد معنی ساخته

وآن گه از دعوی و معنی ذره ای نشناخته

لاف مردی از تو کی زیبد چو وقت امتحان

هستی از تر دامنی دامن گریبان ساخته

این قدر دانی مگر کاندر حقیقت جغد را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۷

 

ای مرا در آتش هجران سراپا سوخته

بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته

بیش از این پروای کار خود ندارم چون کنم

هستم از تشویش چون پروانه پروا سوخته

بر جمال شمع رویت در شبستان فراق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۹

 

این منم خود را چنین در دست غم بگذاشته

پای مال محنت و جور و ستم بگذاشته

دل به غربت داده و آرام جان در انتظار

عهد او بشکسته و شرط قدم بگذاشته

قصه دردی از او هر شب صبا آرد به من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۰

 

ای به دیدار تو جانم آرزومند آمده

پای تا سر همچو زلفت بند در بند آمده

بیش تر فریاد رس جانا که از بس اشتیاق

کار من در یک نفس با قطع و پیوند آمده

بیش ازین طاقت ندارم در فراق روی تو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۱

 

دوش بازم قاصدی از حضرت یار آمده

نی غلط کردم کدامین دوش هم‌وار آمده

مملکت بخشیم و مملوکیم و در رتبت به ما

از ملایک دم به دم الهامِ بسیار آمده

تا ز خود بیرون نیایی ره نیابی در جرم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۲

 

یار می باید که باشد چست و چالاک آمده

آری آری این بیان در عین لولاک آمده

می‌تواند شد به معراج حقیقی چون نبی

هر که را این معرفت در تحت ادراک آمده

بر جناح شوق اگر بنشاندت جبریل عشق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۳

 

ای به خورد و خواب قانع هم‌چو حیوان از غذای

یک نفس زین چارچوبِ طبعِ حیوانی برآی

آدمی مانی ولیکن آدمی سیرت نه ای

دیو پیکر نیستی اما که هستی دیو رای

خود گرفتم باصره‌ ت را قفل حیرت بسته‌اند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۶

 

غم نخواهم خورد گر دنیا سرآید گو سرآی

مطربا خوش می‌زن و خوش می‌‌خور و خوش می‌سرای

عمر باقی چیست نقدالوقت را دریافتن

کس نخواهد ماند جاویدان درین فانی سرای

پای‌مردی تا به دست آری منه سر بر زمین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۶

 

مردمان گویند از می توبه تا کی کرده‌ای

باز لعبت بازی دیگر برون آورده‌ای

با که بر هم بسته‌ای این نقش و این شَین از کجاست

نذر تا کی کرده‌ای سوگند تا کی خورده‌ای

گه مقصّروار در بحث مراتب مانده‌ای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۲

 

گر تو را با ما نه یاری با تو ما را دوستی

دوستی بس معتبر اصلی‌ست یارا دوستی

دوستی باید که در باطن بود چون نقش سنگ

لایق از محرم نباشد آشکارا دوستی

دشمن خود باش تا باشی مگر با دوست دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۶

 

کاش باری عقل دست از کارِ ما واداشتی

تا نبودی بر سر ِ ما ننگِ هر ناداشتی

بی نصیبم از سروش ِ عقل و بی سامان ِ بخت

چون بزرگان یا خط ِ آزادیی یا داشتی

هیچ اگر در باب ِ ما بودی رعایت گونه ای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۷

 

کاشکی ما را جفا از پیشِ ما برداشتی

کز وجود ناقص ما ذره ای نگذاشتی

من بر آنم کز وجودِ من برون آرد مرا

در سر ِ هر کس به حد ِ او بود پنداشتی

سلطنت هم گر بدین طبل و علم بودی به حشر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲۳

 

یا رب آن ماه است یا خورشید یا بُت یا پری

راستی را خوش جگر سوزی و چابک منظری

سرو خوانم قامتت را یا صنوبر یا خدنگ

زهره گویم جبهه ات را یا سهیل ار مشتری

مادرت گر آدمی بوده ست بی هیچ اشتباه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۹

 

ای دل آخر سر بنه گردن فرازی تا به کی

وقتِ آن آمد که خود را برنسازی تا به کی

دامنت آلوده چرک طبیعت تا به چند

شرم دار آخر ز چندین بی نمازی تا به کی

از تو دل‌داری موافق نیست در پیرانه سر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸۶

 

یاد آن شب ها که در خلوت به روز آوردمی

تا طلوع مهر با آن مهربان می خوردمی

می ز دست رشک خورشید فلک نوشیدمی

بر جمال راحت جان روح می پروردمی

می کشد صد بار نومیدی مرا هر ساعتی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰۰

 

مهر ماه آمد بیار ای ماهِ مهرافزای می

از رگِ جانِ صراحی هر زمان بگشای می

وا نگر کز دست رفتم غمزه ای بر ما گمار

پیش تر کز پا درآیم بر سرم پیمای می

سحرِ مطلق می کند طبعِ مسیح انفاسِ من

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode