گنجور

 
حکیم نزاری

چون کنم برگ شکیبایی ندارم بیش ازین

یار شد در پرده و بر زد مرا بر در چنین

محرم رازی نه و یاری که پیغامی برد

من چنین بی یار محرم چند باشم بیش ازین

آدمم محروم از فردوس بیرون رانده یی

ای اگر خود را ببینم باز در خلدِ برین

دلبرا یک نکته بشنو از من و گر این سخن

راست می گویم بده انصاف این راز حزین

می توانی دست مسکینی گرفتن سر مپیچ

می توانی مهر ورزیدن منه بنیاد کین

چند باشم با فراقت هم رکاب و هم عنان

چند باشم با خیالت هم وثاق و هم نشین

با چو تو جانانه ای نبود عجب انصاف را

گر حسودم در عقب باشد رقیبم در کمین

دل ستان و دلنواز و دل ربای و دلفریب

چون تو معشوقی که دارد در همه روی زمین

کیست تا گوید به صاحب شُنعتِ ناقص وجود

هرزگویی هرزه کاری هرزه لافی هرزه چین

همچو مجنونی دگر در مسکرات الوجدِ نجد

گر ندید ستی بیا مسکین نزاری را ببین