گنجور

 
حکیم نزاری

ای مرا در آتش هجران سراپا سوخته

بعد ازین چیزی نماند از من بتا ناسوخته

بیش از این پروای کار خود ندارم چون کنم

هستم از تشویش چون پروانه پروا سوخته

بر جمال شمع رویت در شبستان فراق

مرغ جانم بال و پر پروانه آسا سوخته

شد دلم مایل به روی آتش گلرنگ تو

زان که باشد قابل آتش در اصلا سوخته

در مقام صبر و کوره ی امتحان وقت حساب

مطلقاً مِن ذلکُم شد غرقه منها سوخته

چند سوزد برق عالم سوز عشقت جان من

طاقت آتش نمی آرد خصوصا سوخته

هر چه شرح آتش سودای عشقت می دهم

در سرش بی حد از آن آتش قلم را سوخته

در قلم گیرد چو آتش دوده ی سودای من

لا جرم خاصیتی دارد قلم با سوخته

روز و شب در موکب عشق تو بر سر می¬برم

جانب کلکم نگه دارد همانا سوخته

هر که بیند دفتر سودای من گوید عجب

مشک دارد در ورق ها یا جگر یا سوخته

درس مالیخولیا می گیرم از سر چون شده ست

روزن سقف دماغ از دود سودا سوخته

برق آهم چون به بالا بگذرد گر بنگری

شعله های آتشین بینی شررها سوخته

درد عشق و جور یار و داغ هجر و سوز دل

چون روا دارد نزاری را به صد جا سوخته

هم چو مجنون با خیال روی لیلی ساخته

هم چو وامق در فراق روی عذرا سوخته

برق را سوی سیاهی میل باشد زآن قبل

بر دلم زد ناگهان تا شد به عذرا سوخته

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode