گنجور

 
حکیم نزاری

مردمان گویند از می توبه تا کی کرده‌ای

باز لعبت بازی دیگر برون آورده‌ای

با که بر هم بسته‌ای این نقش و این شَین از کجاست

نذر تا کی کرده‌ای سوگند تا کی خورده‌ای

گه مقصّروار در بحث مراتب مانده‌ای

گه علم چون غالیان بر بامِ عالم برده‌ای

گاه در دعوت سخن با آسمان پیوسته‌ای

گاه در وحدت بساطِ لامکان گسترده‌ای

در تن‌آسانی دل و دست از دو عالم شسته‌ای

در مسلمانی خدا و خلق را آزرده‌ای

در فضولی هر چه تضییقی کنی دَه حرفتی

در دورویی هر چه تخفیفی کنی صد مرده‌ای

خشک و تر در خرمنِ لاغیر بر هم سوختی

در میان آتش کثرت هنوز افسرده‌ای

این همه هستم که می‌گویید و زین‌ها بیش‌تر

چون کنم پروردگارا گرچنان پرورده‌ای

تا نزاری از کجا پیدا کند خطِ جواز

گر ز لوح حرفتش حرفِ نعم بسترده‌ای