گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

می تواند جوش زد تا آسمان آخر دل است

می تواند داشت تیری در کمان آخر دل است

می تواند آسمان را چون پر پروانه سوخت

می تواند زد زمین را بر زمان آخر دل است

بسته بر بازو جگر پرداز تعویذی چو عشق

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

چون محبت جوش باطن زد فراغت مشکل است

مست این معنی شدن از جام صورت مشکل است

کفر و ایمان کشتم و از خویشتن راضی نیستم

الفت آسان است اما پاس الفت مشکل است

باطن از ظاهر نمی دانم ز جوش یکدلی

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

پیش او اظهار غمهای نهانی مشکل است

همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است

زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق

تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است

گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۴

 

گر شود همسایه زلفت صبا نامحرم است

ور شود همخوابه چشمت حیا نامحرم است

شد چراغم روشن از خاکستر بخت سیاه

بعد از این آیینه دل را صفا نامحرم است

تا دعای دوست شد ورد دل خلوت نشین

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست

چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست

پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور

از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست

رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

درد دل گفتن همین تنها نه در نا گفتن است

راز دانان را حکایت حرف بیجا گفتن است

دعوی فهمیدگی را حاجت اثبات نیست

معنی پیچیده را لطف بیان ناگفتن است؟

گفتگوها طره مطلب پریشان کردن است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

امتحان خلق دل پامال سودا کردن است

عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است

چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن

نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است

خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است

آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است

ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت

گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟

بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است

اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است

ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها

شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است

خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

کشته ناز تو کی با کش ز طعن دشمن است

زخم تیغت چون حمایل شد دعای جوشن است

خویش را هر چند عاقل می نمایم در لباس

خون صد چاکم فزون در گردن پیراهن است؟

گر بود چشم تری گرد کدورت توتیاست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

بهر پابوس تو از خاکم غباری برنخاست

از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است

نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ

بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است

گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است

عضو عضوم را کمند جستجویی برده است

بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک

شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است

یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

نه همین از دوری احباب داغم کرده است

آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است

مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او

جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است

بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است

یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است

دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است

حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است

گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

گلستان شرم و گلزار حیا آورده است

هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است

جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه

اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است

بنده رویش توان شد تندی خویش نگر

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

بعد عمری سویم از روی مروت دیده است

نرگس بیدارش امشب خواب الفت دیده است

مغزم از شوریدگی چون ذره می رقصد به سر

آفتاب محشر داغ محبت دیده است

دل اگر در سینه جنبد رنگم از رو می رود

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

خلوت جان را تجلی از چراغ سینه است

پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است

در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند

گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است

صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

هر نگاه گرم ما مجنون کامل گشته ای است

هر سرشک حسرت ما صید بسمل گشته ای است

کی به صحرای جنون بی صرفه جولان می کند

گرد ما دیوانه دنبال محمل گشته ای است

الفتی دارد سر زلف تو با کفر و جنون

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

هر سر مویم ز افغان بلبل دیوانه ای است

هر سر مژگانم از حسرت پر پروانه ای است

رفته ام از خویش پندارم ز یادش رفته ام

عالم یکرنگی عاشق تماشاخانه ای است

بیخودم کیفیت گلزار عشق از من مپرس

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

بازم از مژگان شوخی خارخار عاشقی است

دل درون سینه ام از انتظار عاشقی است

سبزه خط گر دمید از گلشن حسنت چه غم

بیقراران رخت را نوبهار عاشقی است

خوشدلی ارزانی یاران فارغبال باد

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۲
sunny dark_mode