گنجور

 
اسیر شهرستانی

بهر پابوس تو از خاکم غباری برنخاست

از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است

نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ

بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است

گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش

از خم آن جعد مشکین دست چین هم کوته است

چون عنان کی دست او بوسم که مانند رکاب

دست امید من از دامان زین هم کوته است

چون کنم دریوزه آتش برای سوختن

دستم از دامان خاکستر نشین هم کوته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode