گنجور

 
اسیر شهرستانی

گلستان شرم و گلزار حیا آورده است

هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است

جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه

اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است

بنده رویش توان شد تندی خویش نگر

قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است

ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات

تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است

چاک از دلها به دلها می دود چون رازها

از سر کویش گلی باد صبا آورده است

توبه گر صد ساله باشد می توان می خورد اسیر

ساقی تکلیف پیغام هوا آورده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode