گنجور

 
اسیر شهرستانی

امتحان خلق دل پامال سودا کردن است

عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است

چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن

نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است

خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری

سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است

ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب

پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است

هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است

راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است

اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم

خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است

پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن

صبح در آیینه دریا تماشا کردن است

راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان

سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است

اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون

در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است

بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر

مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است