گنجور

 
اسیر شهرستانی

هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است

عضو عضوم را کمند جستجویی برده است

بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک

شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است

یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست

جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است

گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است

سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است

کرده از چشمش تمنای نگاه گرم اسیر

تا مزار دل چراغ آرزویی برده است