گنجور

 
اسیر شهرستانی

خلوت جان را تجلی از چراغ سینه است

پنبه داغ دل خون گشته داغ سینه است

در بهارش هر قدر حیرت تماشا می کند

گلشن سیر بنا گوشت دماغ سینه است

صبح و شامم از گل داغ محبت گلشن است

روز خورشید دل است و شب چراغ سینه است

هر سرمویش به هم بد مستی خون می کنند

عاشق دیوانه را رحمت سراغ سینه است

از خیالت باغبان گلشن خویش است اسیر

سیرگاهش از گل زخم تو داغ سینه است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode