گنجور

 
اسیر شهرستانی

آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است

یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است

دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است

حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است

گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه

بیقراریهای ما جوش قراری کرده است

می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای

هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است

دل به نومیدی سپردن صید مطلب کردن است

بی نیازی خار خشکی را بهاری کرده است

عشق دیرین پرتوی دارد که بعد از سالها

داغهای کهنه را خورشید زاری کرده است

خنده خورشید می جوشد ز شام تار من

سنبلستان خیالت خوش بهاری کرده است

کی نگاهش یاد همچون من اسیری می کند

آنکه از هر سایه مژگان شکاری کرده است