گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲

 

عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد

گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد

چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض

وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد

در میان مهربانان مهر دار و گو مباش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟

وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟

ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر

باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟

حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد

وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد

نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش

می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد

طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

او همانا نابهٔ شبهای من نشنیده باشد

ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد

نی، چه باک از نالهٔ من لاله‌رویی را؟ که صد پی

همچو گل برگریهٔ شبگیر من خندیده باشد

ماه گردون از برای گرد خاک آستانش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد

تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد

چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق

نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد

نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۲

 

هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد

هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد

نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت

نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد

هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۷

 

گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟

ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟

عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟

بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟

خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۷

 

اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند

مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند

زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو

دانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند

تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند

کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند

زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند

جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند

نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

 

باز شادروان گل بر روی خار انداختند

زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند

دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو

از سر شادی طبقهای نثار انداختند

شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵

 

آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند

یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند

مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو

از برای آزمایش همچو یاقوتم برند

مشتری قوسی نهادست از برای بزم من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند

ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند

روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر

پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند

هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند

آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند

از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی

این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند

دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷

 

نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود

گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود

گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس

نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود

تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۵

 

دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود

مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود

در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر

بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود

با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷

 

آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود

رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود

کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من

جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود

ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴

 

فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود

شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست

لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود

بارها از بند او آزاد کردم خویش را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲

 

ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار

اختیار اولین یارست و کردیم اختیار

هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند

هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار

سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر

بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر

نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو

لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر

کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر

از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر

روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه

سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر

زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف

[...]

اوحدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode