گنجور

 
اوحدی

چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند

آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند

از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی

این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند

دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من

دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند

ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما

در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند

در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب

گر چه ما را از میان کار بیرون می‌نهند

مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او

زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند

قصهٔ دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب!

بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌نهند؟