گنجور

 
اوحدی

آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود

رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود

کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من

جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود

ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی

شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود

مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت

نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود

حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم

و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود

منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین

خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود

در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر

آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود

باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی

هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود

آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت

این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود