گنجور

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

باغبان از ما در گلزار بندیدن چرا؟

جان گرفتن بهر یک نظاره نادیدن چرا؟

با نگاهی قتل من کردی و رفتی جان من

کام خود از خون من دیدی و رنجیدن چرا؟

لشکر مژگان مکش بر کشتگان ناز خود

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

شانه زد بر روی خود چون طرهٔ دلاله را

یاسمن بر ماه من داغی به دل زد لاله را

پر عرق شد لعل او از چشم، چون رو برافروخت

پس چرا گویند مهر از گل بگیرد ژاله را؟

روزها دل در پی زلف تو آه و ناله کرد

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

ای خم زلف سیاه تو جنابش مستطاب

در اقالیم دل و جان خسرو مالک رقاب

دارم امید وصال رویت اندر هجر زلف

شب نشانی بخشد آری از طلوع آفتاب

گریم از عکس رخت کافتادهٔ چشم توام

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

خوش همی غلتد به رویش طرهٔ پر پیچ و تاب

گر ندیدستی ببین هندو به دوش آفتاب

دوش در خواب من آمد چشم خواب آلود دوست

وین عجب در خواب بودم خواب می دیدم به خواب

شب چو می گریم به یاد رنگ و بوی عارضت

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

طره از باد وزان لرزان به روی دلبر است

کافرم گر باغبان باغ جنت کافر است

ابروان نازنینی بی قرارم کرده است

یا رب این آتش مگر از مهر در نیلوفر است

تا زوصف زلف و لب در باغ رویت دم زدم

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹

 

ای رخ و زلفت شب تاریک و روز روشن است

بی شب و روز تو روز و شب فغان کار من است

طرهٔ مشکین مزن بر هم دگر مشکن دلم

زان که مشکین طره ات مسکین دلم را مسکن است

شمع کافوری همی گویند بی دود است و من

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

زلف مشکین بین که برعارض پریشان کرده است

روضهٔ اسلام را چون کافرستان کرده است

گه تکلم گه تبسم در لبش از دلبری

یک طبق شهد و شکر اندر نمکدان کرده است

سرو در گل مانده است از حسرت و گل غرق خون

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا

گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است

گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!

در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است

کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

دلبری دارم که در عالم نظیرش کم تر است

رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است

زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش

عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است

قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

شکل و بالای ترا، یارب، چه شیرین بسته‌اند

کآفتابی را فراز سرو سیمین بسته‌اند

دلربا آمد خط از روی عرقناکت، مگر

دلربا زاده است و از مه عقد پروین بسته‌اند؟

زلف بر روی تو یا سر صفحهٔ گل مشک چین

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

السلام ای باغ رویت «جنت المأوا» ی من

السلام ای تار گیسویت شب یلدای من

السلام ای گوشه محراب طاق ابروت

در دو عالم قبله ی من، مسجد الاقصای من

السلام ای گشته در دور خط و خال لبت

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

ساربان! ای مهربان محمل کش، ای چون من هزار

باد قربان غباری از غبار این دیار

این چه خاک است، این چه باد است، این چه آب است، این چه تاب!

خاک عنبر، باد خوش تر، آب کوثر نور و نار

گر مدد زین چار نگرفتی ز لطف این چار طبع

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » مسمطات » شمارهٔ ۳

 

دوش اندر میکده چون و چه زیبا زدند

گردش از جاروب زلف و طره ی حورا زدند

ساقیان دست طرب در گردن مینا زدند

خاک آدم را نم از سرچشمه ی صهبا زدند

بر سر شوریده تاج «علم الأسما» زدند

[...]

وفایی مهابادی
 

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » مسمطات » شمارهٔ ۴

 

.....................

....................

ای تطاول بین که از دست شب یلدا کشم

ای امید ناامیدان، ای پناه بی کسان

نا امید و بی کسم دست من و دامان تو

[...]

وفایی مهابادی
 
 
sunny dark_mode