اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵
مرا چون غنچه هردم چاک دل از چاک میجوشد
ز کار بسته بند تازهام چون تاک میجوشد
ز فیض خاکساری بر دهد نخل سرافرازی
نی سرکش برآر آتش که با خاشاک میجوشد؟
چنان از نرگس مخمور ساقی گشتهام بیخود
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸
ز خوی سرکشی دل در بر امّید میرقصد
که در بزمش دل هر ذره با خورشید میرقصد
شراب بیمحابای عدم کیفیتی دارد
که جام از جوش مستی در کف جمشید میرقصد
چنان اجزای هستی در هوای او به رقص آمد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۳
دل آتشپرستم شعله از اخگر نمیداند
شعورم گر شود ساقی می از ساغر نمیداند
جنون هم پیش خود در مکتب غفلت فلاطون است
کدام آشفته او یک کتاب از بر نمیداند
دو عالم سرنوشت از نقش پایی میتوان خواندن
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵
شکفتن در ریاض خاطرم بیکار میماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار میماند
خموشی بس که کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار میماند
پریشان نغمهای زان طره بر تار نفس دارم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۱
نگهبان چراغ راز دل خاموش می باید
امانتدار نقد دوستی بیهوش می باید
حجاب ره زگرد کاروان برخاست مقصد را
توان از یک نگه تا کعبه رفتن هوش می باید
ز فیض بی نیازی مزرع ما دامن ابر است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹
کجا از آتش می گرمی خوی تو می آید
ز شیران کی شکار چشم آهوی تو می آید
نمی دانم چه گرمی کرده ای با او نهان از من
که دل تا می کند غافل مرا سوی تو می آید
نمی خواهم که غیری از وفای خود سخن گوید
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۹
شهید راز پنهان را سرافرازی نهان بهتر
خموشی در طریق ما رفیق همزبان بهتر
ره بی مطلبی دور است سامان بیشتر باید
غبار بی نشان کاروان در کاروان بهتر
برای خاطر ما شب نشینان هرکه بیدار است
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲
حیا پرورد نازی از دل اندوهگین مگذر
حجابت می کشد درد سر از آه حزین مگذر
غباری هر طرف چون ذره در پرواز می آید
قیامت می شود از آه مشتاقان چنین مگذر
به عشق آشناییها به جان بیوفاییها
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹
خداوندا مکن کس را شهید خنجر نازش
مگردان جز دل من مرغ دیگر صید شهبازش
الهی طاقت بیداد رشکم نیست ننمایی
بجز اندیشه قتلم کسی را محرم رازش
دلم در دام صیاد است یارب آرزو دارم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۰
صبا در نافه میغلتد ز گرد راه پابوسش
حیا در پرده پنهان میشود از شرم ناموسش
ز یاد چشم ترسایی به دل تبخالهای دارم
که جوشد شور محشر از لب خاموش ناقوسش
نمیداند زبان روشنایی شعله رازم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۵
همین دانسته چشمش جای می خون خوردن عاشق
نمی داند نگاهش دیدن از نا دیدن عاشق
فلاطون را به جوش آورد در خم همچو جوش می
چه شد طفل است (و) خوابش می برد در دامن عاشق
دو عالم گر رود بر باد ایمایی نمی داند
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۰
بیا ای هجر و وصلت مایه شیب و شباب دل
مهیا کرده ام بهرت شراب جان کباب دل
به نوعی سخت جانم کرده بیدادش که هر ساعت
صدای تیشه می آید به گوش از اضطراب دل
چه خونها خورده از اشکم چه جانها داده از آهم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۹
ز یادش بس که هشیارم به خون خویشتن مستم
نمیدانم کجا می میخورد دیگر که من مستم
وجودم را عدم پیمانه تکلیف میبخشد
اگر در پیرهن مخمور باشم در کفن مستم
مده پیمانه با پیمانه محشر چه خواهی کرد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۱
ز شور عشق هرگز تلخ از شیرین ندانستم
دل آسوده را از خاطر غمگین ندانستم
دمی با خواب راحت دیده من آشنا گردید
که چون جوهر به غیر تیغ او بالین ندانستم
مرا آیینه دل خضر راه سینه صافی شد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۴
خراب آباد بودم عشق را معمار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۸
به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۲
نگه در دیده مانند گلی در دام خس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده میآید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۷
نمی گنجد به محشر فوج عصیانی که من دارم
اجل شرمندگیها دارد از جانی که من دارم
نگهدارد خدا از چشم بد از چشم خوبش هم
کماندار آفتی برگشته مژگانی که من دارم
مرا درد تو می سازد به آیینی که می باید
[...]