گنجور

 
اسیر شهرستانی

کجا از آتش می گرمی خوی تو می آید

ز شیران کی شکار چشم آهوی تو می آید

نمی دانم چه گرمی کرده ای با او نهان از من

که دل تا می کند غافل مرا سوی تو می آید

نمی خواهم که غیری از وفای خود سخن گوید

ز رشک اینکه از حرف وفا بوی تو می آید

نسازد تا دلم خون کی گذارد پای در دیده

نگاهم چون ز سیر گلشن روی تو می آید

کف خاکسترش در دیده می افشانم از غیرت

نسیمی گر به طوف کعبه کوی تو می آید

نباشد چون اسیرم آرزوی گرمی ظاهر

گشاد کار من از چین ابروی تو می آید