گنجور

 
اسیر شهرستانی

خداوندا مکن کس را شهید خنجر نازش

مگردان جز دل من مرغ دیگر صید شهبازش

الهی طاقت بیداد رشکم نیست ننمایی

بجز اندیشه قتلم کسی را محرم رازش

دلم در دام صیاد است یارب آرزو دارم

که بندد دست در خون تپیدن بال پروازش

اگر گوید سخن نتوان شنیدن گفتگویش را

چو بوی غنچه بس در پرده شرم است آوازش

غزالی رام الفت بود فهمیدم ز استغنا

نگاهی فکر قتلم داشت فهمیدم ز اندازش

اسیر از من حدیث درد دل هر دم چه می پرسی

عسس گر نیستی هر بیدلی می داند و رازش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode