دل آتشپرستم شعله از اخگر نمیداند
شعورم گر شود ساقی می از ساغر نمیداند
جنون هم پیش خود در مکتب غفلت فلاطون است
کدام آشفته او یک کتاب از بر نمیداند
دو عالم سرنوشت از نقش پایی میتوان خواندن
در این ره گر همه خضر است پا از سر نمیداند
گر افتاده است کاری با شکفتن غنچه بسیار است
دل ما جز شکستن پیشه دیگر نمیداند
سفرها کردهام با بلبل و پروانه میدانم
که پرواز رسایی شوق بال و پر نمیداند
دلم دانسته گویا مدعای لعل خاموشش
که با این بیزبانی از کسی کمتر نمیداند
اسیر از سوز دل جستم نشان گرمی خویش
سراغ شعله را کس همچو خاکستر نمیداند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه شد قدر مرا گر چرخِ دونپرور نمیداند؟
صدف از سادهلوحی قیمت گوهر نمیداند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیهدل قدر خاکستر نمیداند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.