گنجور

 
اسیر شهرستانی

نمی گنجد به محشر فوج عصیانی که من دارم

اجل شرمندگیها دارد از جانی که من دارم

نگهدارد خدا از چشم بد از چشم خوبش هم

کماندار آفتی برگشته مژگانی که من دارم

مرا درد تو می سازد به آیینی که می باید

بسوزد روزگار از درد پنهانی که من دارم

نمی پرسی، نمی خواهی، نمی جویی، نمی آیی

کجا دانسته ای حال پریشانی که من دارم

نمی دانم چه خواهد داد در محشر جواب من

ستمگر اول و آخر پشیمانی که من دارم