گنجور

 
اسیر شهرستانی

به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم

نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم

ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم

چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم

گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود

می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم

زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد

چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم

ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم

نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم

به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم

نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم

نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت

دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم

حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است

همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم

اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن

که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم