مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۹ - قصهٔ آغاز خلافت عثمان رضی الله عنه و خطبهٔ وی در بیان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
لیک این گرمی گشاید دیده را
تا ببیند عین هر بشنیده را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکستگیست و مراد در بیمرادیست و وجود در عدم است و عَلی هَذا بَقیَّةُ الأَضْدادِ وَ الأَزْواجِ
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی چه کنم بدریده را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۸ - بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نهای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۳۷ - مناجات
کهنه و گندیده و پوسیده را
تحفه میبر بهر هر نادیده را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهماننوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۰ - ماخذهٔ یوسف صدیق صلواتالله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره
میربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را
باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من
تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود
[...]
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
از من دلرمیده گو ای بتِ دلستان من
بار ِفراقِ تو شکست پشتِ دلِ خمیده را
گفت به تَرکِ ما بگو ورنه سَرَت به سَر شود
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
از تو نوشت و داد دل آرمیده را
غم نامه های شسته و صد ره دریده را
شادم که در تپیدن خاصی فکنده ام
هر ذره از وجود دل آرمیده را
الماس ریزه کس نخرد در دیار عشق
[...]
فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
بردیم باز بر سر نظاره دیده را
کردیم رام دیده نگاه رمیده را
بردیم نام دلبر و کردیم بیقرار
این خون آرمیده عمری طپیده را
سیلاب غصهام ز درون جوش میزند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰
تا یافتم رسایی دست کشیده را
آورده ام به چنگ مراد رمیده را
عریان تنی خوش است ولی ذوق دیگر است
جیب دریده دامن در خون کشیده را
کاری اگر ز صورت بیمعنی آمدی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود میکند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتی است
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایستهٔ تاراج اوست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
رهنمایی چون کنم در دیدن او دیده را؟
حاجت تعلیم نبود مردم فهمیده را
هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او
شانه داند معنی این مصرع پیچیده را
گفتم از اشکم مگر گردون بپرهیزد، ولی
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸
کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را
پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را
می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹
از غبار خط فزون شد روشنایی دیده را
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
دیده یعقوب می خواهد نسیم پیرهن
نیست هر نادیده لایق جامه پوشیده را
گرچه باشد صیقل زنگ کدورت ماه عید
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰
از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده را
می شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده را
نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود
زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را
قدر صحرای عدم را رفتگان دانند چیست
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۸
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۸
پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟
چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟
در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید
چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را