گنجور

 
کلیم

تا یافتم رسایی دست کشیده را

آورده ام به چنگ مراد رمیده را

عریان تنی خوش است ولی ذوق دیگر است

جیب دریده دامن در خون کشیده را

کاری اگر ز صورت بی‌معنی آمدی

می‌بود دلبری خم زلف بریده را

خاری اگر به پای طلب ناخلیده ماند

از سر مگیر راه به پایان رسیده را

منکر شدن ز صحبت پنهان چه فایده

نتوان نهفت خون، لب لعل گزیده را

آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان

دامن زند چراغ گل نو دمیده را

جائیکه کار دانه کند قطرهٔ شراب

آرد به دام طبع ز عالم رمیده را

در گردن هزار تمنا فکنده‌ای

ای شیخ شهر، دست ز دنیا کشیده را

اشکِ سبک عنانِ رفیقان نَایستاد

در ره به جا گذاشته رنگ پریده را

این بخت بی‌تصرف ما رام خود نکرد

یک‌ره کلیم دلبر عاشق ندیده را