گنجور

 
صائب تبریزی

کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را

پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را

می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت

توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را

تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟

کعبه هیهات است پوشد جامه پوشیده را

همت عالی شود نازل ز پیوند خسیس

برگ کاهی مانع از پرواز گردد دیده را

منع ما از سیر گلزار ای چمن پیرا مکن

ور نه برمی چیند آهی این بساط چیده را

قدر یاقوت لب او را که می داند که چیست؟

جوهری قیمت نداند جوهر نادیده را

گرمخونی می کند بیگانگان را آشنا

موج می شیرازه گردد صحبت پاشیده را

صیقل دل های بی غم گرچه باشد ماه عید

تازه می سازد به ناخن داغ ماتم دیده را

رتبه کامل عیاران بیش گردد از محک

نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را

خود حسابان صائب از دیوان محشر فارغند

از حساب اندیشه ای نبود قیامت دیده را