فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۰
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر
ششم بر پرستندهٔ تخت خویش
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
چو کسری بیامد برتخت خویش
گرازان و انباز با بخت خویش
فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۴
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن
برهنه سر و پای از تخت خویش
بجست و بنازید از بخت خویش
ایرانشان » کوشنامه » بخش ۲۶۷ - چاره ی دیگر کوش و گرفتار شدن قراطوس
فرستاد تا لشکری رخت خویش
بیاورد با مایه ور تخت خویش
سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرفنامه » بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۳
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
[...]
حکیم نزاری » ادبنامه » باب دوازدهم - در تضرّع و خاتمت کتاب » بخش ۳ - حکایت
گر آسایشت باید از بخت خویش
درین بحر قاهر مبر رخت خویش
خواجوی کرمانی » سام نامه - سراینده نامعلوم منسوب به خواجو » بخش ۱۰۴ - در چگونگی فرهنگ دیو با تمرتاش
به ناکام رخ تافت از بخت خویش
بیامد بخوابید بر تخت خویش
حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
ما آزمودهایم در این شهر بختِ خویش
بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش
از بس که دست میگَزَم و آه میکشم
آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
[...]
محمد کوسج » برزونامه (بخش کهن) » بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش
خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش
بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم
جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش
گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴
تا بردهام به مدرسهٔ عشق رخت خویش
دارم وظیفه از جگر لختلخت خویش
مخمور خامشیام، فراموش کردهایم
هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش
شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد
[...]
محیط قمی » هفت شهر عشق » شمارهٔ ۶۳ - و له ایضاً: عَلَیهِ الرَّحمَه
یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش
بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش
بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب
دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش
پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
من بدل خلق ز دم تخت خویش
کام روا آمدم از بخت خویش