گنجور

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۴

 

برفتند هر یک سوی تخت خویش

ژکان و شمارنده بر بخت خویش

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۰

 

چنین داد پاسخ که من تخت خویش

بدیدم به خواب اختر و بخت خویش

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

 

ششم بر پرستندهٔ تخت خویش

چنان مهر دارد که بر بخت خویش

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۴

 

نمانم که کیخسرو از تخت خویش

شود شاد و پدرام از بخت خویش

فردوسی
 

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۲۰

 

ز مردی که بودند با بخت خویش

برآویختند از پی تخت خویش

فردوسی
 

عیوقی » ورقه و گلشاه » بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن

 

برهنه سر و پای از تخت خویش

بجست و بنازید از بخت خویش

عیوقی
 

ایرانشان » کوش‌نامه » بخش ۲۶۷ - چاره ی دیگر کوش و گرفتار شدن قراطوس

 

فرستاد تا لشکری رخت خویش

بیاورد با مایه ور تخت خویش

ایرانشان
 

سنایی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی

 

او سبب عز دهر یافته از بخت خویش

ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش

سنایی
 

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات

 

ازان هر کس افکند در رخت خویش

به اندازهٔ طالع و بخت خویش

نظامی
 

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۵۳

 

ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت

بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش

من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید

گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش

پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من

[...]

مجد همگر
 

حکیم نزاری » ادب‌نامه » باب دوازدهم - در تضرّع و خاتمت کتاب » بخش ۳ - حکایت

 

گر آسایشت باید از بخت خویش

درین بحر قاهر مبر رخت خویش

حکیم نزاری
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱

 

ما آزموده‌ایم در این شهر بختِ خویش

بیرون کشید باید از این وَرطه رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزَم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گُل به تنِ لَخت لَختِ خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

[...]

حافظ
 

محمد کوسج » برزونامه (بخش کهن) » بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول

 

بخندید و شادان شد از بخت خویش

فریبرز را خواند بر تخت خویش

محمد کوسج
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷

 

تا کی کشم به صومعه حرمان ز بخت خویش

خرم کسی که برد به میخانه رخت خویش

بر فرق گرد درد به خاک درت خوشیم

جمشید و تاج او و سلیمان و تخت خویش

گل نیست آن ز شاخ درخشان که آتشی ست

[...]

جامی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴

 

تا برده‌ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش

دارم وظیفه از جگر لخت‌لخت خویش

مخمور خامشی‌ام، فراموش کرده‌ایم

هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد

[...]

عرفی
 

محیط قمی » هفت شهر عشق » شمارهٔ ۶۳ - و له ایضاً: عَلَیهِ الرَّحمَه

 

یاد آیدم چو محنت ایام سخت خویش

بر تن درم چو مردم دیوانه رخت خویش

بیمار درد هجرم و مرگم بود طبیب

دارم دوا زخون دل لخت لخت خویش

پشمین کلاه خویش به سلطان نمی دهم

[...]

محیط قمی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز

 

من بدل خلق ز دم تخت خویش

کام روا‌ آمدم از بخت خویش

صغیر اصفهانی