گنجور

 
مجد همگر

ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت

بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش

من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید

گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش

پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من

کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش

وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا

وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش

زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید

سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش

از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست

از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش