گنجور

 
عرفی

تا برده‌ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش

دارم وظیفه از جگر لخت‌لخت خویش

مخمور خامشی‌ام، فراموش کرده‌ایم

هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد

تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش

مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچگی

گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش

گر دولت این بود که به درویش داده‌اند

باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش

عرفی هنوز مدحت دون‌همتان مکن

توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش